۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

رابطه فحشا و زنا با مُتعه و خانه هاي عفاف!!!


وقتي بني اسرائيل از كار كردن و امثال كارهايي چون ماهي گير منع شدند بفكر حيله افتاده و در روز شنبه با درست كردن سد و هدايت ماهيها بداخل آن، كار خود را آسان نموده و در روز يكشنبه مي امدند و آن ماهيهاي بدام افتاده را جمع آوري مي كردند.و دلخوش بودند كه خلاف اوامر الهي چيزي انجام نداده اند و گناهكار نيستند.
من وقتي به اين حيله بني اسرائيل فكر مي كنم ناخوداگاه به فكر خانه هاي عفاف با صورت شرعي!!! مي افتم كه بندگان پاك خدا با فكر الهي براي عدم تخلف از اوامر خداي مكار(يكي از صفات الهي در قرآن) مي افتم . در اينجا انچه در اين خانه ها به اسم شرع مقدس انجام مي شود را با تكيه بر نوشته ميرزا آقاخان كرماني آن روشنفكر سده پيشين در كتاب سه مكتوب(ص198) ميآورم:" طلاب و علماي نجف (البته اگر اطلاع از شكيات و نجاسات و ديگر خزعبلات را بتوان علم ناميد و زمزمه كنندگان آن را عالم!)در زمان شيخ محمد حسن صاحب جواهر الكلام (در آينده شيرين كاريهاي اين آقا را خواهم نوشت) زني را به مجلس و محفلي آورده يكي از انان او را متعه مي نمود. بعد از مقاربت(اول) بقيه مدتش را بخشيده و دوباره عقد نموده و بدون مقاربت طلاق مي داد بنا بر حسب قانون شرع مقدس (فقه پوياي شيعه!!!)مطلقه ي غير مدخوله عده ندارد.(چون در بار دوم كه بلافاصله بعد از انقضاي متعه اول عقد مي كرد مقاربت صورت نمي گرفت لذا نيازي به نگه داشت عده نيست) در همان مجلس يكي ديگر از علماي اعلام آن زن را به همان طريق متعه و عده مي كرد. در يك شب به قانون جامع شرع مطاع (البته براي ابلهان) با يك زن ده نفر از علما مقاربت مي كردند و ثواب متعه را هم مي بردند و از طرف ديگر در حق زاني و زانيه مي خواندند: الزانيه و الزاني ...(آيه 2سوره نور كه در آن آمده ،زن زنا كار و مرد زنا كارهريك از آنها را يكصد تازيانه بزنيد) مي خواندند وفتوي مي دهند. (مسئله ازدواج متعه است معقوده(عقد شده ) غير مدخوله(هم خوابگي انجام نگيرد) عده ندارد بنا علي هذا هرگاه كسي متعه شرعيه گرفت و با او نزديكي كرده و بقيه مدتش (آنچه قبل از متعه شرط كرده بودند)را بخشيدو دوباره همان شخص بلافاصله اورا عقد كرد در دفعه ثانيه دخول ننمود و او را طلاق داد ديگر عده شرعيه ندارد."پايان گفتار ميرزا اقاخان.
و شايان ذكر است كه بيچاره زنا كار، گناهكار شده و محلش دوزخ مي شود اما اين آقايان از اين راه نه تنها گناهي مرتكب نمي شوند بلكه ثوابهاي ميلياردي هم مي برند. براي نمونه مي توانيد به كتاب تفسير منهج الصادقين ص356مراجعه كرده و اين حديث در فضايل متعه( نام ديگر زنا) كه: اگر كسي يك متعه انجام دهدبدرجه حسن و دو متعه بدرجه حسين و سه متعه بدرجه علي و چهار متعه بدرجه محمد(شترچران) مي رسد. را بخوانيد.
در رابطه با اين نوع متعه دوري و نوبتي كه مخصوصا در حوزه ي نجف رايج است براي اطمينان خاطر و اعتبار سخن به كتابهاي مختصر تحفه اثني عشريه ص227 و كتاب الذريعه لازاله كتب شيعه ص46-45و اصول شيعه قفاري ص1235 مراجعه نماييد.
و علماي مكرم بخاطر جامعيت شرع ، فتاوي ديگري را نيز در اين باب نوشته اند. ازجمله شيخ طوسي در كتاب نهايه ص490 و حضرت امام سيزدهم پير جماران در تحرير الوسيله(ج2/292) گفته اند كه: اشكال ندارد كه مرد با زن روسپي- بدكاره- و فاجره متعه نمايد.
آناني كه طالب اين هستند كه علت اين همه پيشرفت مسلمانان در گذشته و حال چيست!!!. به اين مسايل به ديده ژرف بنگرند و هي نگويند كه مسلمانان عقل ندارند پس كشف اين راه حلها (حيله هاي بني اسرائيلي) از زيادي عقل نيست، پس چيست؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عرق صورت آخوند اگر افتد به زمين
تا قيامت ز زمين با نگ قرمســـاق آيد

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

عید غدیر خم،یاوه ای دیگر

در این ماه شاهد برگزاری دو عید بزرگ و معروف مسلمانان هستیم،عید قربان و عید غدیر.البته هر کدام از اعیاد مسلمین هرچند که بزرگتر و فراگیر تر باشد از بار معنایی کمتر و رسوایی و تضحک بیشتری برخوردار است.عید غدیر خم نیز یکی از اعیاد بزرگ مسلمین است که شیعیان جهان انرا روز برگزیده شدن علی بن ابی طالب به عنوان جانشین پیامبر برای اداره جامعه مسلمین میدانند.این عید و همچنین وقایع و حوادث رخ داده در ان از بحث برانگیزترین مواردی است که مورد بررسی و چالش ذهن بسیاری از محققین و تاریخ دانان قرار گرفته اما ان حقیقت نهفته و انچه که در طول تاریخ رخ داده کمتر بر مردم بازگو و توصیف شده است.متنی که در زیر میخوانید برگرفته از وبلاگ ستیز با خرافات به قلم خردورز عزیز است که با توجه به منطق و استدلال قوی ای که در ان وجود داشت تصمیم گرفتم که ان متن را برای علاقه مندانی که هنوز انرا نخوانده اند یا با وبلاگ ستیز با خرافات اشنایی ندارند بیاورم و از نوشتن مطلبی به قلم خودم فعلا صرف نظر کردم.گرچه با برخی از موارد و عقاید شخصی که توسط جناب خردورز طرح شده موافق نیستم اما به احترام ایشان عین متنی که به رشته تحریر در اورده اند را در اینجا میاروم تا بلکه تاثیری داشته باشد و کمی شیعیان را به خود اورد.
***


نویسندگان شیعی نوشته اند هنگامی که محمد مراسم « حجه الوداع » را در مکه انجام می داد ، جبرییل نزد او آمد و اظهار داشت که خداوند دستور می دهد علی بن ابی طالب را به جانشینی خود برگزینی . به همین سبب محمد در راه بازگشت به مدینه در روز هجدهم ذی الحجه سال دهم هجری در « غدیر خم » که گودال بزرگی است میان مکه و مدینه به پیروانش فرمان داد که در آن جا توقف کنند . پس از این که همراهانش که گفته اند میان ۷۰۰۰۰ تا ۱۲۰۰۰۰ نفر بودند در آن محل توقف کردند محمد دستور داد تا جهاز های شتران را روی یکدیگر قرار دهند و سپس خود بالای آن رفت و به علی نیز دستور داد تا کنار او بایستد . آن گاه دست علی را بالا برد و گفت : « من کنت مولاه فهذا علی مولاه ، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه ... » . هر کس که من مولای او هستم از این پس این علی مولای اوست . هر کسی که او را دوست دارد تو هم او را دوست بدار و هر کس با او دشمنی ورزد تو هم دشمن او باش . آن هایی را که به او یاری می دهند یاری کن و آن هایی را که با او مخالفت می کنند مایوس و نا امید ساز .
در این جا ذکر دو نکته لازم است .
اول : نخستین نکته ای که در مواجهه با این سخنان به فکر هر خردورزی می رسد تناقض آشکار سخنان محمد با آیات مربوط به تقدیر و سرنوشت در قرآن است . زیرا در تازینامه آیات فراوانی هست که آشکارا می گوید الله پیش از آفرینش انسان ، سرنوشت او را تعیین می کند و انسان در تغییر سرنوشتی که الله از پیش برایش مقرر داشته هیچ اختیاری ندارد . ولی شیعیان داستانسرا در نوشته های بالا این نکته ی مهم را فراموش کرده و در کمال شگفتی الله را کارگزار اوامر و احساسات محمد به شمار آورده اند که آمرانه به او فرمان می دهد که چنین و چنان کن !
دوم : مهمترین بخش سخنان محمد در غدیر که ورد زبان هر شیعی گردیده و آن را بزرگترین دلیل بر حقانیت جانشینی علی بعد از محمد می دانند و به آن استناد می ورزند و بر طبق آن علی را امام اول خود می دانند جمله ی : « من کنت مولاه فهذا علی مولاه » می باشد و این بیانگر این موضوع است که روشن ترین جمله ای را که می توانستند حمل بر جانشینی علی نمایند و از دل سخنان محمد بیرون بکشند همین جمله می باشد . اما قصه گویان شیعی و ملایان به این مقدار بسنده نکرده و از دیدگاه خود برای محکم کاری قضیه ! به طرزی باور نکردنی سخنان محمد را به نفع خود گسترش داده و پیش از این جمله ی معروف و پس از آن سخنانی در دهان محمد گذاشتند تا وانمود نمایند وی به طور علنی و کاملا آشکار حکم به جانشینی و حتی امامت علی داده است . بخشی از این سخنان مجعول و ساختگی را در زیر بخوانید :
« ... ای مردم ! بدانید که خداوند علی را ولی و امام شما قرار داده و اطاعت او را بر مهاجران و انصار و کسانی که به نیکی از آن ها پیروی کنند ، و بر شهری و روستایی و عجم و عرب و آزاد و مملوک و بزرگ و کوچک و سفید و سیاه واجب ساخته ‌است . آگاه باشید که « امیرالمومنین » غیر از این برادرم کسی نیست و پیشوایی مؤمنان پس از من بر کسی جز او روا نخواهد بود . او جانشین من در امتم و پیشوای کسانی است که به من ایمان آورده‏اند و نیز جانشین من در تفسیر کتاب خداست . خداوند دین شما را به واسطه امامت او کامل گردانید . به دستورات او گوش فرا دهید تا در سلامت بمانید و از او پیروی کنید تا هدایت شوید .
ای مردم ! من « صراط مستقیم » ام که خداوند شما را به پیروی آن امر فرموده ‌است . آن گاه پس از من ، علی و پس از او ، فرزندانم از نسل او . من ( از جانب خداوند ) دستور یافته‏ام که از شما در مورد آن چه که از سوی خداوند راجع به امیرالمومنین علی و اوصیای پس از او آوردم ، بیعت بگیرم و دست شما را بفشارم . خداوند به من امر کرده که از زبان‏های شما در مورد آن چه بیان نمودم راجع به علی امیر المؤمنین و امامانی که پس از او می‏آیند و از من و از اویند ، اقرار زبانی بگیرم و چنان که خبرتان دادم ، نسل من از صلب علی است . همگی بگویید : « شنیدیم و اطاعت می‏کنیم و خرسندانه در مقابل آن چه از سوی پروردگار ما و خویش درباره‏ی امامت علی امیرالمؤمنین و امامانی که از صلب او به دنیا می‏آیند ، به ما رساندی سر تسلیم فرود می‏آوریم . بر این عقیده زنده‏ایم و با آن می‏میریم و با آن محشور می‏شویم . تغییر نمی‏دهیم و تبدیل و انکار نمی‏کنیم ، تردید به دل راه نمی‏دهیم و از این عقیده بر نمی‏گردیم و پیمان نمی‏شکنیم ... » .
اینک بایستی از این شیادان پرسید :
¤ اگر این سخنان واقعا گفتارهای محمد در غدیر خم است چرا شیعیان بزرگترین دلیلشان بر حقانیت امامت علی جمله ی من کنت مولاه ... است ؟ چرا همین سخنان را به اهل تسنن نمی گویند ؟ آیا اگر محمد به راستی چنین روشن و واضح در مورد امامت علی سخن گفته ، دیگر نیازی به این همه بحث و جدل فقهای شیعه با سنی ها در مورد معنای کلمه ی مولا و ریشه ی لغوی آن و نظایر اینها باقی می ماند ؟ خب همین سخنان را بگویند و طرف مقابل را منکوب نمایند !
¤ این سخنان آشکارا نشان می دهد که محمد پیشاپیش از امتش برای علی بیعت گرفته است و آنان نیز گفته اند : « ... شنیدیم و اطاعت می‏کنیم و خرسندانه در مقابل آن چه از سوی پروردگار ما و خویش درباره‏ی امامت علی امیرالمؤمنین و امامانی که از صلب او به دنیا می‏آیند ، به ما رساندی سر تسلیم فرود می‏آوریم . بر این عقیده زنده‏ایم و با آن می‏میریم و با آن محشور می‏شویم . تغییر نمی‏دهیم و تبدیل و انکار نمی‏کنیم ، تردید به دل راه نمی‏دهیم و از این عقیده بر نمی‏گردیم و پیمان نمی‏شکنیم ... » . در ادامه ی حدیث غدیر هم چنین ساخته اند که مراسم بیعت مسلمانان با پیامبر و علی ‏سه روز به طول انجامید و حتی بانوان با قرار دادن دست خود در ظرف بزرگ آبی که در سوی دیگر آن در درون خیمه ، دست علی قرار داشت ، بیعت خود را اعلام می‏کردند .
حال من می پرسم : همراهان محمد که این گونه محکم پیمان بستند و سوگند یاد نمودند و از آن ها به عنوان گروندگان نخستین و بهترین مسلمانان یاد می شود چه طور شد که سه ماه بعد از این قضیه به راحتی آب خوردن پیمان خود را شکستند و با ابوبکر بیعت نمودند ؟ مگر شکستن عهد و پیمان آن هم با برگزیده ی خدا و پیامبر از بزرگترین گناهان محسوب نمی شود ؟ می توان باور کرد که جمعیتی ۱۲۰۰۰۰ هزار نفری از یاران محمد که دوشادوش او رهسپار مکه گردیده اند تا مراسم حج به جا آورند و سختی این مراسم را به جان خریده اند و اکثر آن ها از دل و جان به محمد ایمان داشته و او را پیام آور الله می دانسته و از سویی چنین سخنان روشن و قاطعی را از پیامبر خود شنیده اند و بعد نیز سخنان او را با محکمترین بیان ها تصدیق نموده اند و ندای آمنا و صدقنا سر داده اند و سه روز هم معطل بیعت با علی گشته اند ، تنها سه ماه پس از این ماجرا همه چیز را از یاد ببرند و پیمان بگسلند و با کسی دیگر بیعت کنند ؟ بی آن که حتی یک نفر برخیزد و بگوید : « ننگ بر شما ! مگر شما نبودید که با برگزیده ی رسول خدا و الله در غدیر خم پیمان یاری بستید و بیعت نمودید ؟ حال چه شده که مرتد گشته اید ؟ » . با ارتکاب چنین گناهی دیگر جای آن بود که به دیگر سخنان محمد نیز عمل کنند ؟ جای آن بود که نماز بخوانند و روزه بگیرند و به حج بروند و جهاد نمایند ؟ پس چه شد که هیچ یک از این ها را ترک نکردند اما بزرگترین رسالت خود را که عمل به وصیت پیامبرشان بود با چنین گستاخی و وقاحتی از یاد بردند ؟ آیا اگر این گونه باشد امت پیامبر در آن زمان پست ترین و نامردترین و بی ایمان ترین امت ها نیستند که حتی روی قوم بنی اسرائیل را هم سیاه نموده اند ؟! آیا این نشان از شکست سخت محمد در ابلاغ رسالتش ندارد که امت او و بهترین دست پروردگانش که محضر او را درک کرده اند این چنین رفتار کنند و دسته جمعی به پیامبر خویش دهن کجی نمایند ؟!
¤ نکته ی دیگری که باید به آن اشاره نمود آن است که چنین خطبه ی طولانی و مفصلی را چه کسی ثبت و ضبط نموده و با چنین جزییات دقیقی از زبان محمد بیان نموده است ؟ چنین اشکالی بر مواردی مشابه همچون خطبه های بسیار طولانی و سنگین علی در نهج البلاغه ( مانند خطبه ی شقشقیه ) نیز وارد است . چگونه می توان باور داشت که در ماجرایی غیر مترقبه و ناگهانی که حتی خود محمد نیز از وقوع آن اطلاعی نداشت و به ناگاه با فرود آمدن وحی از طریق جبرئیل چنین تکلیفی بر عهده ی محمد گذاشته شد ، سخنان او با چنین دقتی ثبت و ضبط گردد ؟ گروهی کثیر و خسته و مانده را مجسم کنید ( آن هم در هزار و چهارصد سال پیش ) که در گرمای طاقت فرسای حجاز در حال بازگشت از سفر حج هستند و به ناگاه به آن ها ابلاغ می شود که محمد برای کاری مهم خواسته است که در محل غدیر خم جمع شوند . تصور آن که مشتی عرب بیابانگرد و غالبا بی سواد در آن حال قلم و مرکب به همراه داشته باشند و به فکر بیافتند که به سرعت سخنان محمد را کلمه به کلمه بنویسند تصوری غریب و حتی خنده آور است . بگذریم که استفاده از قلم و دوات در آن روزگار چه مصیبتی بوده و مسلما یاران محمد از داشتن خودنویس های تندنگار امروزی نیز بی نصیب بوده اند ! در چنان شلوغی و ازدحام جمعیت حتی شنیدن صدای محمد خود معضلی بزرگ بود چه رسد به آن که کسی بخواهد سخنان او را مکتوب نماید ! و گفته اند محمد برای آن که صدایش به همه برسد چند نفر را که صدایی بلند داشتند با فاصله در میان جمعیت قرار داد تا سلسله وار سخنان او را تکرار نمایند .
حال چه شده که چنین خطبه ی طولانی و مفصلی بعد از ده ها سال در کتاب ها آمده است ؟ آیا کسی دارای چنان حافظه ی استثنایی و فوق بشری بوده که توانسته بعد از چندین ساعت و یا حتی چندین روز و چندین ماه سخنان او را کلمه به کلمه از حافظه بنویسد ؟ آیا اگر اکنون به کسی که قوی ترین حافظه ها را هم داشته باشد بگوییم یک خطابه ی مثلا یک ساعتی را فقط یک بار بشنود و پس از چند ساعت آن چه را به یادش مانده بنویسد نوشته های او تا چه حد با اصل خطابه مغایرت خواهد داشت ؟ تازه با این شرائط مساعد . حال شما مجسم کنید چنین کاری در آن شرایط دشوار تا چه حد امکان داشته است و اصلا آیا کسی لزومی می دیده که حادثه ای را که ده ها هزار تن دیده اند و شنیده اند ، از نو مکتوب کند ؟
¤ یکی از سوتی هایی که نویسندگان اصلی این سخنان داده اند آن است که شرایط زمانی و فرهنگ آن هنگام حجاز را در بخش هایی از نوشته هایشان که به محمد نسبت داده اند رعایت نکرده اند . برای نمونه : ۱- استفاده از لفظ « عجم » در کنار عرب . در حالی که غیر از سلمان فارسی گمان نمی رود حتی یک ایرانی نیز آن زمان به اسلام گرویده باشد که محمد این چنین علی را امام عرب و عجم بگوید ! و حتی عجم را پیش از عرب نام ببرد ! ۲- استفاده از لقب « امیرالمومنین » برای علی در حالی که این لقب در آن زمان اصلا رایج نبود و اولین کسی که سال ها بعد از مرگ محمد در تاریخ اسلام بدین لقب خوانده شد عمر بود ! آیا اگر در زمان محمد شایسته بود که به کسی امیرالمومنین گفته شود ، آن شخص خود محمد نبود ؟! ۳- محمد از تفسیر قرآن سخن می گوید و علی را جانشین خود در این مورد نیز می داند حال آن که علم تفسیر و چنین اصطلاحی قرن ها بعد پدید آمده است .
¤ غیب گویی های محمد نیز در این خطبه ی جعلی جالب است . محمد نه تنها با صراحت حکم به خلافت و امامت علی می دهد بلکه مطابق میل ملایان شیعی تکلیف سایر خلفا و امامان را نیز مشخص می کند و همگی آنان را از صلب علی می داند و از مردم علاوه بر علی برای آنان نیز بیعت می گیرد ! وقتی در قرآن ، محمد صراحتا هر گونه غیب دانی را انکار می کند و خود را بشری همچون دیگران می داند ، چنین پیش گویی شاهکاری از آینده آن هم به نفع این شیادان واقعا نوبر است . حال بگذریم که آن زمان امامت جز در معنای خلافت نبود و این پیشگویی محمد نیز تا چه اندازه به واقعیت پیوست و چه تعداد از « صلب علی » به خلافت رسیدند !!! حال خردورزان گرامی ! با توجه به نکاتی که گفته شد آیا می توان در آن که بخش اعظم خطبه ی غدیر خم با چنین طول و تفضیل ، ساخته و پرداخته ی شیادان شیعی است اندکی نیز تردید به خود راه داد ؟ و آیا این ملایان احمق با چنین کار نابخردانه ای با دست خود تیشه به ریشه ی غدیر نزده و اعتبار آن را صد چندان کاهش نداده اند ؟!!!
بدیهی است که نویسندگان غیر شیعه داستان غدیر خم را ساخته و پرداخته ی ملایان ایرانی و شیعی می دانند و عقیده دارند به دلایلی که مفصلا شرح دادیم محمد هیچ گاه در عمر خود سخنی از جانشینی علی به میان نیاورده است . برای مثال « دایره المعارف مذهب و اخلاق » می نویسد : « ... بر خلاف تمام احادیثی که شیعیان در باره ی برگزیده شدن علی به وسیله ی محمد برای جانشینی او نقل می کنند ، هیچ دلیل و نشانه ای وجود ندارد که نشان دهد محمد در روز غدیر خم علی را به جانشینی خود برگزیده باشد » . ( ۱ )
ملایان شیعی همچنین می گویند پس از آن که محمد در غدیر خم علی را به جانشینی خود برگزید ، عمر نزد او آمد و به عنوان شادباش و تبریک به او گفت : « هنیئا لک یا بن ابیطالب اصبحت مولای مولی کل مومن و مومنه » یعنی : گوارا باد بر تو ای فرزند ابیطالب مولای من و مولای هر زن و مرد مومن و مومنه . اگر این فرض درست باشد ، ملاهای شیعی باید به چند نکته پاسخ دهند :
۱- پیشتر اشاره کردیم که کلمه ی « مولا » در آن روزگار ابدا معنای سرور یا سلطان و مانند این ها نمی داده و معنای دریافتی آن « دارنده ی ولاء » بوده است که مربوط می شود به مسئله ی فقهی ولاء که محمد با برخی از اعراب پیوند ولاء داشت و در غدیر خم می خواست علی را در این مورد جانشین خود قرار دهد . بنابراین جمله ی شادباش عمر بی معنی است زیرا علی از این دیدگاه به هیچ عنوان نمی توانست مولای عمر باشد !
2- چرا عمر در اجتماع سقیفه ی بنی ساعده نخستین کسی بود که با ابوبکر برای جانشینی محمد بیعت کرد و چرا به شرکت کنندگان در آن اجتماع نگفت که محمد در حضور او علی را برای جانشینی خود انتخاب کرده و حتی وی به همین سبب به او شاد باش گفته است ؟
3- چرا علی در اجتماع سقیفه ی بنی ساعده به عمر نگفته است که : مگر تو یادت رفته است که محمد در حضور تو مرا به جانشینی خود برگزید و حتی تو به این سبب به من شادباش هم گفتی ؟ پس چرا با ابوبکر بیعت کردی و چرا از مشاهدات خود در غدیر خم با حاضران در جلسه چیزی نمی گویی ؟
۴- کسی که اندکی با ویژگی های اخلاقی و روانی عمر که مردی خودخواه و مغرور و خشن بود و در ضمن ارزش و احترام ویژه ای بین مسلمانان داشت و حتی خود محمد نیز از او حساب می برد آشنا باشد ، نمی تواند باور کند که عمر به علی گفته باشد که تو مولای من هستی !

***

به هر حال رویداد سقیفه ی بنی ساعده برهان آشکار و غیر قابل انکاری است در رد ادعای پوچ و بی پایه ی شیعیان در گزینش علی از جانب محمد برای خلافت و جانشینی او زیرا چگونه می توان باور داشت که خدا به وسیله ی جبرئیل بر محمد وحی کرده باشد که علی را برای جانشینی خود برگزیند ، ولی بزرگان قریش و یاران محمد جرئت کرده باشند وصیت و دستور او را که مبتنی بر فرمان خدا بوده نادیده بگیرند و برای برگزیدن جانشین دیگری غیر از آن چه فرمان خدا و رسولش بوده است در سقیفه ی بنی ساعده گرد هم آیند ؟! و از آن بالاتر همه ی مسلمانان نیز که تعداد زیادی از آنان در غدیر خم حضور داشته اند و به قول شیعیان با علی بیعت نیز کرده بودند به راحتی پیمان بشکنند و با ابوبکر بیعت نمایند ؟! اگر هم گفته شود که ابوبکر و عمر به هوای قدرت و خلافت پیمان گسستند باید گفت که این دو تن به این سبب چنین کردند ، سایرین از خلافت ابوبکر چه سودی می بردند که آخرت خود را تباه کنند و بر خلاف نظر خدا و محمد عمل نمایند ؟! و حتی یکی از آنان بر نخیزد و به اجتماع سقیفه خرده نگیرد ؟! آیا خردمندانه ترین حالت آن نیست که تصور کنیم مسلمانان و اصحاب محمد از واقعه ی غدیر خم و سخنان محمد در آن روز ابدا خلافت علی را برداشت نکرده اند ؟!
مهمتر این که اگر محمد علی را برای جانشینی خود گزینش کرده بود آیا ممکن بود که علی به آسانی از حقی که خدا و محمد به او داده بودند بگذرد و با سه خلیفه ی پیش از خود برای امر خلافت بیعت نماید ؟! در تمام نوشته های تاریخ نویسان عرب هیچ موردی وجود ندارد که نشان دهد علی خلفای پیش از خود را - که شیعیان آن ها را غاصب خلافت می دانند - به سبب ربودن خلافت از او نفرین کرده باشد . همچنین در حالی که علی در ماجرای غدیر خم حضور داشته ، هیچ موردی را حتی در نهج البلاغه نمی توان یافت که علی به این رویداد و جانشین شدن خود به وسیله ی محمد و ربودن این جانشینی به وسیله ی دیگران اشاره ای کرده باشد . حتی در معروف ترین خطبه ی نهج البلاغه به نام شقشقیه نیز تنها می گوید که من برای جانشینی مستحق تر بودم و هیچ اشاره ای نمی کند که خلفای پیش از او بناحق به خلافت رسیده اند و سخنان او در همین خطبه نیز تنها بر سر خلافت است و نه امامت . دایره المعارف مذهب و اخلاق می نویسد : « اگر چه قتل عثمان فرصتی برای علی به وجود آورد تا خلافت را کسب کند ، اما علی حتی در این زمان نیز میلی به خلافت نداشت و سرانجام بر اثر اصرار و الحاح دوستان و پیروانش مجبور به پذیرش مقام خلافت شد . بنابراین ادعای شیعیان مبنی بر این که خلافت علی از او ربوده شده است درست نیست » . ( ۲ )

***

از تمام برهان های استوار و غیر قابل تردید در رد ادعای ملاهای شیعی در باره ی این که محمد ، علی را به جانشینی خود انتخاب کرده است که بگذریم ، موارد زیر نیز نه تنها بی پایه و اساس بودن چنین ادعایی را ثابت می کند ، بلکه نشان می دهد که « امامت » علی به عنوان امام اول شیعیان ، یک ترفند ساختگی تاریخی است که هیچ واقعیتی در آن وجود ندارد :
۱- اگر محمد علی را به جانشینی خود برگزیده بود چرا مسلمانان بعد از مرگ او بی درنگ برای تعیین جانشینی او و مساله ی خلافت در سقیفه ی بنی ساعده به شوری نشستند ؟!
۲- اگر محمد در رویداد غدیر خم و در حضور جمعیتی میان ۷۰۰۰۰ تا ۱۲۰۰۰۰ نفر ، علی را به جانشینی خود برگزیده بود چرا حتی یک نفر از میان این جمعیت انبوه اشاره ای به این موضوع نکردند و به اجتماع سقیفه ایراد نگرفتند ؟ بگذریم از این که حتی پیروان خود علی که برای رساندن وی به خلافت تلاش می کردند و هفت یا ده تن از آنان نیز در اجتماع سقیفه حضور داشتند هیچ اشاره ای به تعیین جانشینی علی به وسیله ی محمد در غدیر خم نکردند . این موضوع از این جهت اهمیت فراوان دارد که فاصله ی میان رویداد غدیر خم تا اجتماع سقیفه تنها سه ماه بوده است !
۳- نفوذ اجتماعی ابوبکر که از سوی محمد لقب صدیق گرفته بود ، بر خلاف جوانی و ناپختگی سیاسی علی تا آن اندازه بود که حتی خود محمد نیز برخی اوقات پشت سر ابوبکر نماز می گذاشت و حتی در مرض موت خویش ، آن گاه که قادر به برگزاری نماز جماعت نبود ، ابوبکر را به عنوان امام جماعت به جای خود روانه ی مسجد کرد و نه علی را ! که اهل تسنن این نکته را دلیل بر این می دانند که حتی خود محمد نیز در مورد خلافت بیشتر از همه به ابوبکر نظر داشته است .
۴- علی با میل و رغبت با ابوبکر ، عمر و عثمان بیعت کرد و به خلافت آن ها تن در داد .
۵- پس از آن که ابوبکر در اجتماع سقیفه به خلافت برگزیده شد ، سه روز متوالی از مردم خواست که اگر از بیعت با او ناراضی هستند می توانند آن را بر هم زنند ، ولی علی در مسجد برخاست و گفت : « ما هیچ گاه بیعت خود را با تو فسخ نخواهیم کرد زیرا رسول خدا تو را در کار دین و امامت در نماز ، بر ما مقدم داشت ، پس کیست که بتواند تو را از اداره ی امور دنیای ما باز دارد ؟ » . ( ۳ )
۶- بر همین اساس روشن است که داستان رفتن عمر به در خانه ی علی برای گرفتن بیعت از او و ممانعت فاطمه دختر محمد از این کار و سوزاندن در خانه ی علی و گذاشتن فاطمه میان در و دیوار و سقط جنین او و پهلو شکستنش و انداختن ریسمان به گردن علی و کشان کشان بردن او برای گرفتن بیعت - که در هیچ تاریخ معتبری به ثبت نرسیده است ـ داستانی جعلی و ساختگی و از افسانه سرایی های ملایان شیعی است . بزرگترین برهان بر رد آن نیز آن است که علی بعدها دختر خود ام کلثوم را به عقد همین عمر در آورد ! آیا پس از این همه بدرفتاری از جانب عمر ، چنین وصلتی معقول است ؟!
۷- اگر علی از سوی محمد به امامت منصوب شده بود ، چرا مقام " امامت " را با " خلافت " تعویض کرد و پس از عثمان خلافت را پذیرا شد و مدت پنج سال و نیم تا قبل از کشته شدن در مقام خلافت باقی ماند و هیچ گاه نگفت که او « امام » است و نه « خلیفه » ؟!
۸- اگر محمد به فرمان خدا و با زبان خود در غدیر خم علی را به جانشینی خود برگزیده بود ، چرا علی حتی برای یک بار در اجتماع سقیفه ادعا نکرد که محمد او را در رویداد غدیر خم به جانشینی خود منصوب کرده و از این رو خلافت حق اوست ؟ بلکه برعکس ابتدا با ابوبکر و سپس با عمر و عثمان بیعت کرد و به خلافت آن ها تن در داد ؟!


پا نوشت ها
۱- دایره المعارف مذهب و اخلاق ، تالیف جیمز هاستینگز ، ص ۴۵۳
۲- همان منبع ، ص ۴۵۴
۳- تاریخ طبری ، جلد چهارم ، ص ۱۳۳۶
***
در دو متون بالا به اجمال دلایل استواری را که بیانگر این مطلب است که ادعای ملایان شیعی در این که محمد در رویداد غدیر خم علی را به جایگزینی خود برگزید باطل است ، بیان کردیم . در این پست برای آن که تیر خلاص نیز به این ادعای پوچ شیعیان شلیک گردد ، دو سند از کتاب « نهج البلاغه » ی علی می آوریم تا آنان که هنوز خود را به خواب می زنند و نمی خواهند واقعیت را بپذیرند دست کم در ضمیر و وجدان خویش پی به حقیقت ماجرا ببرند و از کلام امام خود ، یاوگی سخنانشان را دریابند . برای آن که هیچ حرف و حدیثی باقی نماند هر دو سند به شکل کامل نقل گشته و آدرس دقیق آن ها نیز در بالای هر یک قید گشته است .

سند اول :
من برگزیده ی « مهاجرین و انصار » هستم !

منبع : نهج البلاغه ، با ترجمه و تعلیقات دکتر سید جعفر شهیدی ، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، چاپ هشتم ، تهران ، ۱۳۷۴ ، ص ۲۷۴ ، نامه ی شماره ی ۶
............................................
و من کتاب له عليه السلام
إلي معاوية
إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمانَ عَلَي مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ ، فَلَمْ يَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ ، وَلاَ لِلغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ ، وَإنَّمَا الشُّورَي لِلْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ ، فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَي رَجُلٍ وَسَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذلِکَ لِلَّهِ رِضيً ، فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْبِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَي مَاخَرَجَ مِنْهُ ، فَإِنْ أَبَي قَاتَلُوهُ عَلَي اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ ، وَ وَلاَّهُ اللهُ مَا تَوَلَّي . وَ لَعَمْرِي ، يَا مُعَاوِيَةُ ، لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمانَ ، وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي کُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ ، إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّي ; فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَکَ ! وَالسَّلاَمُ .
ترجمه : و از نامه ی آن حضرت است به معاویه .
مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند ، هم بدانسان بیعت مرا پذیرفتند . پس کسی که حاضر است نتواند دیگری را خلیفه گیرد ، و آن که غایب است نتواند کرده ی حاضران را نپذیرد . شورا از آن مهاجران است و انصار ، پس اگر گِرد مردی فراهم گردیدند و او را امام خود نامیدند ، خشنودی خدا را خریدند . اگر کسی کار آنان را عیب گذارد یا بدعتی پدید آرد او را به جمعی که از آن برون شده بازگردانند ، و اگر سر باز زد ، با وی پیکار رانند که - راهی دیگر را پذیرفته - و جز به راه مسلمانان رفته ، و خدا در گردن او درآرد آن را که بر خود لازم دارد . ( ۱ )
معاویه ! به جانم سوگند ، اگر به دیده ی خرد بنگری و هوا را از سر به در بری ، بینی که من از دیگر مردمان از خون عثمان بیزارتر بودم ، و می دانی که از آن گوشه گیری نمودم ، جز آن که مرا متهم گردانی و چیزی را که برایت آشکار است بپوشانی ، والسلام .

۱- گناه مخالفت او و آنچه مسلمانان کرده اند در گردن او خواهد بود . ( تعلیقات دکتر سید جعفر شهیدی بر نهج البلاغه ، همان کتاب ، ص ۵۱۴ )

بازنمود :

ملایان گرامی ! شیعیان عزیز !
پیشنهاد می کنم نامه ی بالا را که علی برای معاویه نوشته است چندین بار با دقت بخوانید . نوشته های این نامه به قدری واضح است که هیچ گونه تفسیر و تاویلی را بر نمی تابد و مقصود علی در آن همچون روز روشن است . با تامل در این نامه نکات زیر آشکارا دریافت می شود :
۱- علی هیچ گاه نمی گوید مرا خدا برگزیده و محمد مرا در رویداد غدیر خم به مردم معرفی نموده است . هیچ از این چیزها سخن نمی گوید . این محکمترین پاسخ از کلام خود علی است برای آنان که وی را برگزیده از جانب خدا می دانند .
۲- آشکارا می گوید مرا همان کسانی که ابوبکر و عمر و عثمان را خلیفه گردانیده بودند ، خلیفه کرده اند و همین را دلیل حقانیت خود می شمارد .
۳- در نامه ی فوق ( و البته در سراسر نهج البلاغه ) سخن تنها بر سر « خلافت » است و نه « امامت » . علی هیچ گاه خود را امام برگزیده از جانب خدا نمی داند و آشکار است که کسوت امامت را قرن ها بعد ملایان شیعی از روی اغراض سیاسی بر اندام علی پوشانده اند و این موضوع امامت ، جز یک ترفند سیاسی برای رسیدن به اغراض و منافع شخصی و فرقه ای نبوده است .
۴- علی تصریح می کند که انتخاب خلیفه حق مهاجرین و انصار است و رضای خدا نیز در انتخاب آن هاست . آن ها چون کسی را برگزیدند ، رضای خدا نیز در آن خواهد بود و کسی حق نخواهد داشت آن را نپذیرد . ( به همین دلیل است که می گوییم اصلا علی حق نداشت با خلافت ابوبکر مخالفت کند و چنین هم نکرد ، زیرا رضای خدا را در رضای انتخاب مهاجرین و انصار می داند ) .
۵- علی می گوید : « ... اگر کسی کار آنان را عیب گذارد یا بدعتی پدید آرد او را به جمعی که از آن برون شده بازگردانند ، و اگر سر باز زد ، با وی پیکار رانند که - راهی دیگر را پذیرفته - و جز به راه مسلمانان رفته ، و خدا در گردن او درآرد آن را که بر خود لازم دارد » . می فهمید یعنی چه ؟! یعنی هر کس بر کار خلفای پیشین عیب بگیرد و « بدعتی » بگذارد ( دقیقا کاری که شیعیان انجام می دهند ! ) نه تنها از راه مسلمانی خارج شده ، بلکه گناه دیگرانی نیز که از آنها پیروی می کنند و به سبب آن ها گمراه می شوند بر گردن آن هاست ! و باید با این گونه افراد جنگید و ریشه شان را زد .

***
اکنون شیعیان عزیز ! آیا با وجود این نامه باز جای آن است که بگویید تعیین خلیفه باید از جانب خدا باشد ؟ باز جای آن است که بگویید ابوبکر و عمر غاصب بودند ؟ باز جای آن است که پنداشته شود علی با ابوبکر بیعت نمی کرد و او را با زور و با ریسمانی در گردن به بیعت بردند ؟ اگر چنین بگویید که امام خود و سخنش را انکار کرده و کافر شده اید !!! آیا در آن صورت امام خود را هم کافر ندانسته اید ؟ چون علی به معاویه می نویسد : تو چون با من که که مهاجر و انصار انتخابم کرده اند بیعت نمی کنی گناهکاری . از دین خارجی . با تو جنگ خواهم کرد . آیا اگر خود علی همین رفتار را با ابوبکر کرده بود گناهکار نبود ؟ از دین خارج نمی شد ؟ کمی بیاندیشید !
سند دوم :
ستایش ابوبکر ( یا عمر ) در کلام علی !

منبع : نهج البلاغه ، با ترجمه و تعلیقات دکتر سید جعفر شهیدی ، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، چاپ هشتم ، تهران ، ۱۳۷۴ ، ص ۲۶۲ ، خطبه ی ۲۲۸
............................................
ومن کلام له عليه السلام
لِلَّهِ بِلَاءُ فُلاَنٍ ، فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ ، وَدَاوَي الْعَمَدَ ، وَ أَقَامَ السُّنَّةَ ، وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ ! ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ ، قَلِيلَ الْعَيْبِ . أَصَابَ خَيْرَهَا ، وَ سَبَقَ شَرَّهَا ، أَدَّي إِلَي اللهِ طَاعَتَهُ ، وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ ، رَحَلَ وَ تَرَکَهُمْ فِي طُرُقٍ مَتَشَعِّبَةٍ ، لاَ يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ ، وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي .
ترجمه : و از سخنان آن حضرت است . ( ۱ )
خدایش پاداش دهاد ، بدانچه آزموده ( ۲ ) شد و انجام داد . کجی ها را راست کرد و بیماری ها را به صلاح آورد ( ۳ ) ، فتنه را پشت سر انداخت و سنت را بر پا ساخت ، با دامن پاک درگذشت و با اندکی از آک ( ۴ ) . به خیر ِ آن رسید و از شر ِ آن رهید ، فرمان خدا را گزارد ، و از او ترسید چنان که باید ، رفت و امت را واگذارد پراکنده که فراهم نیاید و نه گمراه در آن راه بَرَِد و نه یابنده ی راه ، با یقین به راهی که یافته بنگرد .

۱- اختلاف است که مقصود امام کیست ؟ عمر ، ابوبکر ، یا یکی از صحابه ی رسول خدا که پیش از فتنه درگذشته است .
۲- در بعضی نسخه ها به جای « بلاء » ، « بلاد » آمده .
۳- به صلاح آوردن ، بهبود بخشیدن .
۴- عیب . ( تعلیقات دکتر سید جعفر شهیدی بر نهج البلاغه ، همان کتاب ، ص ۵۰۹ )
بازنمود :

تفکر و تعمق در خطبه ی بالا از دو جهت هر خردورزی را به شگفتی وا می دارد :
اول آن که شیعیان برای رسیدن به اهدافشان حتی به امام خود نیز رحم نمی کنند و سانسور را حتی در سخنان علی نیز روا می دارند ! باور ندارید ؟ بار دیگر سخنان بالا را بخوانید و به کلمه ی « فلان » که آن را با رنگ سرخ مشخص کرده ام دقت کنید ! کاملا آشکار است که در این قسمت به جای کلمه ی " فلان " نام کسی آمده که دلخواه ملایان شیعی نبوده ، پس یا خود شیخ رضی و یا ملایان پس از او این نام را سانسور نموده و به جایش از لفظ " فلان " استفاده کرده اند ! بعد هم در کمال وقاحت هنگام ترجمه ، این سخن علی را در مورد سلمان فارسی دانسته اند ! اینان نیاندیشیده اند که اگر این توصیفات در مورد سلمان فارسی باشد این جمله ی علی که « ... رفت و امت را واگذارد پراکنده ... » چه معنایی می تواند داشته باشد ؟ مگر سلمان فارسی راه برنده ی امت بود ؟ سلمان فارسی تنها مدت کوتاهی والی تیسفون شد که مردم آن جا نیز ایرانی و عجم بودند و نه تمام امت اسلام ! پس همان گونه که محققان بزرگی همچون دکتر شفا فرموده اند این سخنان علی در تجلیل ابوبکر یا عمر و پس از مرگ آن ها از دهان علی بیرون آمده است . وانگهی ، اگر علی بخواهد یکی از اصحاب خود مانند سلمان را ستایش کند چه نیازی است که از او با عنوان " فلان " نام ببرد ؟
دومین نکته نیز آن است که علی از خلفای پیش از خود اینچنین به نیکی یاد می کند اما آنان که مدعی پیروی از او هستند در اهانت به این اصحاب بزرگ محمد هیچ گونه قصوری را جایز نمی شمارند . علنا به خلفای پیش از علی ناسزا می گویند ، آن ها را مرتد و غاصب خلافت می دانند ، جاه طلبشان می خوانند و هر نکته ی منفی در قرآن و کلام محمد را راجع به آن ها می پندارند ! عمر کشان راه می اندازند و اهانت به آن ها را عبادت می دانند . به راستی اینان راه خطا می پیمایند یا این که با این ناسزاها و توهین ها جواز کسب بهشت را از آن خود می کنند ؟! خود رعایت حرمت فرقه های مذهبی دیگر را نمی کنند اما اگر کسی بعد از نام امامانشان ( ع ) نگذارد فغانشان به آسمان می رود و فریاد « وا اسلاماه » و « وا نبیاه » سر می دهند . به راستی که چه موجودات عجیبی هستند این شیعیان

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

ازادی واقعا چیست؟


قرنهاست که برای ازادی میجنگیم و مبارزه میکنیم،زندگیمان را فربانی ازادی میکنیم،از همه چیز و همه کس و از خودمان میگذریم تا بتوانیم در جنبش ازادی خواهی کشور و جامعه خود و ازادی فردای بشریت نقشی ایفا کنیم اما واقعا تا چه حد هدف ما در رسیدن به این معیار کلی ازادیخواهی و ازادی منشی براورد شده؟با وجود دادن ان همه قربانی و کشته و زخمی در سطح اجتماع که زیر لایه های مختلف جامعه موجود در بشریت از جمله اقتصاد،موازین حقوق بشری،فرهنگ و ادبیات و ... را مورد حمله خود قرار دادند همچنان به ان هدفی که مدتها در عطش دست یافتن به ان بودیم میسوزیم.به راستی برای چه وضع باید این گونه رقم بخورد؟برای چه نباید پس از قرنها مبارزه ملل برای دست یافتن به ازادی همچنان در لجن و کثافت تفکرات پوچ و ظالمانه از انواع مختلف دست و پا بزنند در حالی که همچنان در زیر سلطه نعلهای مستبدان شاهنشاهی و دینی و ازادی نما هستیم که در کل همگی به یک جامعه کثیف سرمایه داری که از نخست بشریت تا منتهی زمان فعلی همواره علت اصلی بدبختی و فلاکت و درد و رنج جامعه بوده اند ختم میگردند.شاید بسیاری از جوامع امروزی از جمله کشورهای غربی و امریکایی به دمکراسی و ازادی دست یافته باشند اما مفهوم اصلی ازادی تنها در ازادی بیان و جامعه ای که در ان رفاه نسبی وجود داشته باشد خلاصه نمی گردد.ازادی یعنی جامعه ای بدون دغدغه های ذهنی برای کسب پول، بدوم اضطراب و استرس برای رونق بخشیدن زندگی از لحاظ اقتصادی،ازادی سخن گفتن و ازادی اظهار بیان.ازادی برای ازادی نه ازادی در پشت پرده استبداد سیاسی و اجتماعی.
همه ما به نوعی سعی میکنیم که سخن از ازادی به میان اوریم و خود را افرادی ازادی خواه معرفی کنیم اما معیار کلی اخلاق و رفتار و گفتار و پندار و کردار خودمان تا چه اندازه به سوی ازادی گسیل میدارد؟ما خود سخن از ازادی میگوییم در حالی که از رعایت ساده ترین موازین حقوقی افراد کوچک و بزرگ کوتاه مداریم.سخن از ازادی و رهایی طبقه ستم دیده و مستضعف میکنیم در حالیکه خودمان در تقسیم سهم مزد بین خودمان و برادر کوچک ترمان متقلبیم و این خود به مفهوم استعاری ظلم به طبقه فرو دست محسوب میگردد.سخن از ازادی به میان می اوریم در حالی که خودمان تحمل اظهار عقیده دیگران و بیان انتقادی انها را نداریم و یا در تلاشی بیهوده سعی میکنیم که صورت مسئله را پاک کرده و خود را افرادی دمکرات و احترام گذارنده به ازادی بدانیم(وجه مشترک شماری از سلطنت طلبان که دو شاه مستبد پهلوی را شاهانی دمکرات و پایبند به اصول مشروطه شاهنشاهی میدانند و استبدادگرایان دینی و اراذل و اوبشا حامی انها که رهبران حکومت اسلامی را افرادی دمکرات و احترام گذارنده به ازادی توصیف میکنند).سخن از سطح پایین دانش و علم و اگاهی بشریت می اوریم در حالی که میزان دانش و مطالعه خودمان در سطح انچنان بالایی نیست.لازمه یک حرکت ازاد مدارانه و روان به سوی ازادی خود ما هستیم.مشکل به تنهایی معطوف سیاستمداران دو دوزه باز و اخوند و کشیش و خاخام و غیره و غیره نمی گردد بلکه مشکل خود ما هستیم.لازمه یک حرکت دسته جمعی ازدیخواهانه صرفا به انتشار روزنامه و کتاب و وبلاگ نویسی و حضور در تظاهرات و راهپیمایی هایی که حتی در درک معنای شعارهایمان نیز دچار مشکلیم محدود نمی شود بلکه لازمه یک حرکت دسته جمعی ازادیخواهانه اراستن ذهن و فکر و میزان دانش و معلومات خودمان است،یکی کردن سطح فکری با یک اصل واحد یعنی ازادی به معنای حقیقی انچه که باید باشد نه ازادی برای عقب ماندگی و نه ازادی ای که به قیمت بدبختی و فلاکت و استبداد زدگی ملل دیگر تمام شود.
موارد یاد شده از جمله مسائلی بودند که متاسفانه مردم ایران تا قبل از روی دادن انقلاب سال پنجاه و هفت تا حدود زیادی به انها دچار بودند و بدون کوچکترین درک نسبی از معنای ازادی خود را ازادیخواه معرفی میکردند و به خیال خود بر ضد ظلم و ستم و استبداد در جهت کسب ازادی مبارزه مینمودند که همین اشتباهات فاحش در عمق مسائل اجتماعی سبب اعتماد انها به شیادی چون خمینی و قبول کردن رهبری او بدون انکه حتی بدانند خمینی کیست شد.امروزه نیز گرچه سطح اگاهی مردم به نسبت قابل توجهی نسبت به سی سال پیش افزایش پیدا کرده اما همچنان من این سطح فکری و فرهنگی را مطابق یک حرکات ازاد مدارانه نمی دانم و هرگونه حرکت اشتباه و به دور از موارد مشروع قانونی جامعه میتواند زمینه گذار همان بلایا و سببات تلخی باشد که بر سر مردم و ملت ایران پس از انقلاب سال 57 امد که انها را به عذابی ده ها بار بدتر از عذاب شاه دچار ساخت.
انچه که از نظر من در اولویت توجه قرار دارد سطح فکری و فرهنگی مردم است که میتواند سرنوشت و اینده فردای ایران را رغم بزند.این فرهنگ است که میتواند در انسان بیداری ایجاد کند و او را به سمت و سوی یک جامعه با فرهنگی طبق موازین انسانی معطوف سازد.امروزه نیز گرچه مردم ما چشم و گوششان نسبت به دهه های گذشته بازتر شده اما همچنان از پایبندی به فرهنگ اصیل ایرانی و یک فرهنگ متصل به انسانیت و ادمیت مشتمل بر تمامی قوانین حقوقی و اجتماعی در رنجند.کاری که هر کدام از ما موظف به انجام ان هستیم شروع از خودمان است.هر کدام از ما میتوانیم با بر طرف نمودن نواقص حاکم بر روابظ و ضوابط اجتماعی موجود درعموم مردم ایران گامی موثر در حرکتهای اینده خود برداریم.در هر حال ازادی فردای ایران به دست خود مردم ایران رقم خواهد خورد اما اگر این حرکتهای ازادیخواهانه صرفا معطوف به راهپیمایی های نااگاهانه توسط مردم و بیخبری از جامعه باشد به همان انقلاب ناکام سال پنجاه و هفت ختم خواهد شد اما اگر بتوانیم حداقل در خود ظرفیت یک فرد ازاده را ایجاد کنیم میتوانیم خود را بر شناخت هرچه بیشتر از انچه که در اطرافمان میگذرد هموار سازیم.انچه که همواره من امیدوارم در اینده مردم ایران متوجه ان شوند شناخت صحیح از خود و از جامعه خود است.مردم باید خود را بشناسند و بدانند که به چه دلیل و برای به دست اوردن چه چیز کار میکنند،مبارزه میکنند و زندگی میکنند در غیر ان صورت و در صورتی که موارد ذکر شده به صورت نا اگاهانه در سطح اجتماع رخ دهد این جامعه،جامعه ای کاملا ماشینی و خشک خواهد بود که در ان افراد بدون تفکر و تعقل بر ان هدفی که در پی ان هستند تنها تلاشی بیهوده را صرف به دست اوردن انچه که حتی واقعا نمی دانند باید به دست اورند میکنند.پدری کارمند سعی میکند برای خانواده سه نفره اش زندگی ای نه چندان دشوار مهیا سازد که در ان تضادهای اجتماعی کمتر اسیبی به خانواده اش بزنند و در این راه سعی میکند کم کاری نکند و وظیفه اش را به خوبی انجام دهد ولی کاملا مشخص است که در یک جامعه غیر ازاد که بر ان یک سیستم سرمایه داری بر مبنای مزدبگیری و به دور از ارزشهای انسانی باشد یا یک نظام توتالیتر که تمامی ارگانهای جامعه را غبضه کرده است هرگونه تلاشی در جهت بهبود وضع خانواده خود ممکن است با مشکل و ناهمواری روبه رو شود.پس معنای ان همه کاری که ان کارمند یا کارگر زحمت کش کرده چیست؟با وجود انکه همواره تلاشها و کارهای او به بن بست ختم میگردد دیگر چه انگیزه ای برای تلاش هرچه بیشتر میماند و این در حالی است که شرایط روز به روز برای او و خانواده اش وخیم تر میشود و این سیر همچنان ادامه پیدا میکند بدون انکه تغییری در مکانیزم کلی ان صورت بگیرد یا هرگونه تدبیر و چاره ای نیز با سدی عظیم مواجه میشود.زندگی به انسان یکبار داده شده است پس موظف است تا وظیفه انسانی خود را به بهترین شکل ممکن انجام دهد و در مقابل هر گونه تخطی از قوانین اجتماعی و انسانی از خود عکس العمل نشان دهد.این عکس العملها با یک حرکت جمعی و یک دست ممکن است ولی وقتی افراد از ترس و عدم طرز تفکر صحیح در رنج اند شاید چنین حرکت دسته جمعی ازاده خواهان ای کاملا بیهوده باشد.انچه که میتواند ما را به سوی یک فردای روشن هدایت کند طرز تفکر و عمل خودمان است.اگر ما به سوی یک فرهنگ جامع و یک تفکر ازاد حرکت کنیم امکان ندارد که تلاشمان بر باد رود و رسیدن به این بینش با یک فرهنگ سازی صحیح صورت خواهد پذیرفت.
در هر جامعه هر چقدر هم که از فقدان زیر ساختهای صحیح فرهنگی دولتی در رنج باشد انسانها میتوانند خود فرهنگ را جستجو کنند.ما چرا همواره به دنبال ان بوده ایم که رهبری از میان زمین سر براورد و شعار ازادی دهد و ما همگان به دنبال او برویم، به امید انکه ازادی را به دست اوریم؟ اما پس از مدتی ان رهبر از تمام وعده های خود سرباز میزند و اهدافی را که خود در ذهن داشته را طی میکند به جای انکه به خواست مردم عمل کند.علت اصلی این امر همین ناگاهی و فرهنگ غلط ان جامعه است،اینکه همواره باید منتظر ظهور یک فرشته برای ازادی باشیم یک حرکت احمقانه است که سر انجام خوب ان نیز از احتمالی کم برخوردار است که نمی تواند نیازهای حقیقی ان جامعه را بر اورد سازد و سبب نومیدی و یاس میگردد ولی اگر ما واقعا به خود بیاییم و سعی کنیم که نخست از خود برای بر قراری عدالت اجتماعی شروع کنیم میتوانیم اینده خود و جامعه مان را تضمین کنیم.پس ای هم وطنان و ای انسانهای ازاده ما باید نخست پله اول را پشت سر بگذاریم تا به پله دوم و سرانجام پله های بعدی برسیم اما اگر بخواهیم بدون انکه پله اول که خود ما هستیم را پشت سر بگذاریم پله نهایی که ازادی جامعه میباشد امری دست نیافتنی است.پس بیایید از خود شروع کنیم تا چشم به کس دیگری داشته باشیم زیرا که ما خود انسانیم و بهره مند از قدرت شعور و فکر و عقل و اگر بخواهیم این صفات را در کس دیگری جستجو کنیم در واقع بی احترامی به خود کرده ایم و با دستان خود سر انجام تلخ خود را رغم میزنیم.

فاجعه عید قربان



عید قربان یکی دیگر از اعیاد خرافی و پوچ مسلمانان با توجیه و داستانی بسیار مضحک و خنده دار و در عین حال تاسف بار است.عیدی که مسلمین جهان انرا به عنوان روزی که خداوند بخشنده و مهریان(!!!)به انها ترحم ورزیده وانها را از کشتن فرزندانشان با دست خود معاف میدارد و علت این امر مربوط به افسانه ای سراسر جهالت بار است که بیشتر به یک لطیفه تلخ میماند تا یک واقعیت الهی و واقعه ای تاریخی که پیش از این در هزاران سال پیش رخ داده است.در این روز خداوند مهربان به ابراهیم،یکی از پیامبران به اصطلاح اعظم خود فرمان قتل فرزندش با خنجری را میدهد تا به او ثابت شود که ابراهیم ایمان قلبی به خداوند دارد.بدین ترتیب ابراهیم به فرمان خداوند راه کشتن فرزندش اسماعیل که با ان سن کم مرتکب هیچ گونه خطا و گناهی نشده بود را در پیش میگیرد.به این ترتیب در لحظه ای که خنجر را به قصد کشتن فرزندش به بالا میبرد فرمانی از طرف خدا میرسد و به ابراهیم دستور میدهد که به جای قربانی کردن فرزندش گوسفندی را که از جانب خدا نازل شده را بکشد.این قصه(با عرص معذرت)به حدی مزخرف و خنده دار است که واقعا نیازی بر توضیح خود برای روشن تر شدن هرچه بیشترش نمی بینم ولی چون بسیاری از مردم من پایبند و معتقد به این داستانهای خرافی هستند اشاره ای مختصر به این مقوله نا معقول مینمایم.
همان طور که میدانید هدف اصلی از این فرمان خدا به ابراهیم مبنی بر قربانی کردن فرزندش به درگاه او امتحان ابراهیم و اطمینان از ایمان حقیقی او به خداست.این به چه معنی میتواند باشد؟یعنی خدا نمی دانسته که ابراهیم به او ایمان قلبی دارد یا خیر؟مگر او داننده اشکار و نهان نیست؟مگر او بر تمامی اسرار کائنات احاطه و اطلاع کامل ندارد؟ایا دانستن این موضوع که ابراهیم به او اعتقاد دارد یا خیر از دانستن اسرار کائنات برای خدا سخت تر و دشوارتر بوده؟با این توصیفات میتوان دو نتیجه گرفت:اول انکه خدا از انچه که در دل و فکر ما میگذرد بی خبر است و دوم انکه اگر اینگونه نیست پس خداوند قصد ازار و اذیت بندگانش را دارد و انها را تا بدانجا که فرزندانشان را بکشند نیز میبرد.حال با توجه به این نکته اصلا چرا باید خدا چنین سنجشی را حتما با دستور به قتل فرزند ابراهیم امتحان مینمود؟ایا راه بهتری وجود نمیداشت؟مگر خداوندی که این همه از بخشندگی و مهربانی اش یاد میکنند(!!!) سادیسم دارد که دستور کشتن بندگانش که همچون فرزندان او میماند را بدهد؟راه دیگری وجود نداشت که بفهمد ابراهیم به او اعتقاد داشته؟این مسئله همانند این است که یک پدر یا مادر به فرزندش دستور قتل نوه اش را دهد تا بفهمد که فرزندش تا چه حد به درخواست پدر و مادر توجه میکند و انها را دوست میدارد.در حالی که راه های متعدد دیگری از جمله مشورت با پدر و مادر در مسائل مختلف،میزان احترام فرزندان به والدین،توجه و رفت و امد با انها و مسائل دیگر میتواند معیارهای در جهت اطلاع از این موضوع باشد.ولی گویا خداوند ارحم الرحمین که داننده اشکار و نهان است عقلش به این مسائل ساده که در حوزه تفکر ساده ترین موارد میگنجد نیز نرسیده؟مسئله بعدی که حال چرا خدا پس از انکه به ابراهیم دستور داد که فرزندش را نکشد برای او گوسفندی در جهت قربانی کردن فرستاد؟چرا حتما باید در این میان خونی ریخته میشد تا دل خدا خنک شود؟مگر هدف خدا سنجش ابراهیم نبود و مگر او نمی خواست که بفهمد ابراهیم فرزندش را به استطاعت از فرمان او میکشد یا خیر؟پس چرا بعد از اینکه پاسخ ابهام خود را گرفت گوسفندی را برای قربانی کردن فرستاد؟این قربانی کردن حیوانی در کجای مسیر سنجش او و عدالت الهی میگنجد؟ایا خداوند برای خونی که از یک حیوان که اتفاقا مخلوق خودش نیز هست ناراحت و محزون نمی گردد؟اخر این چه خدایی است که تشنه خود مخلوقات خود است؟چرا ما زمانی که خبر کشته شدن فرزندی توسط پدرش را میشنویم هرچه دشنام از دهانمان در می اید به ان پدر میدهیم اما در مقابل قربانی کردن اسماعیل توسط ابراهیم موضع مثبت پیشه میکنیم؟و در جمع این خدای خونخوار چه سودی از مرگ و قربانی شدن بندگان خود میبرد؟البته جای تعجب نیز ندارد،خدایی که به دفعات در کتابهای به اصطلاح اسمانی خود از جمله تورات و انجیل و به خصوص قران به کشتن انسانها به خصوص کفار(بخوانید دگراندیشان) سفارش کرده انتظار ارزش قائل شدن به جان حیوانات از او نمی رود و واقعا جای تاسف و ناراحتی دارد که انسانهای هزاره سوم و قرن بیست و یکم میلادی،قرن اطلاعات و ارتباطات و فناوری و تکنولوژی همچنان پس از گذشت این همه زمان و این همه پیشرفت دانش و علم بشریت همچنان پایبند و معقتد به این اراجیف بی پایه و اساس و تفکرات عقب مانده و پوچ و موهوم هستند.ای انسانها و ای ایرانیان تا کی میخواهید این یاوه سرایی ها را باور کنید و به انان افتخار نمایید؟ایا همین مقدار عقب ماندگی و فساد برای کشور و جامعه خود که از شر وجود دین رغم خورده کافی و بس نیست؟به این میزان عقب ماندگی قانع نشده اید؟امیدوارم حد اقل با کمی فکر بر روی این پرسشها کمی به خود بیایید و با مطالعه و تحقیق هرچه بیشتر دیگر انقدر سعی و جهت را برای فریب خود نگذارید.
این عید فرخنده سالیانه قربانی و کشته شدن دو میلیون گوسفند زبان بسته تنها در مکه مکرمه را در بر دارد.مگر این حیوانات چه گناهی دارند که به خاطر این جشن مذهبی(!!!) باید جان خود را بدهند؟مگر انها چه کرده اند؟جرم انها چیست؟این چه نوع جشن و عیدی است که در ان باید خون و خون ریزی و کشتن روی دهد؟البته باز هم جای تعجب ندارد.همان طور که گفته شد از خدایی که بارها در گفتار خود بر کشتن و قربانی کردن انسانها سفارش و توصیه نموده انتظار ترحم به حیوانات نمی رود و حاصل این تفکر خونخوارانه قربانی شدن بیش از پانزده میلیون حیوان زبان بسته به مناسبت اعیاد و عزاهای مذهبی است؟و این گوشه ای از عدالت و بخشندگی خداوند صبحان است!!!این شیوه مربوط میگردد به یکی از مراسم قدیمی و غیر عقلانی که در یونان باستان رواج داشته و مردم خرافه پرست به جهت خشنودی خدا از انها انسان یا حیوانی را قربانی میکردند که این سنت شوم پس از ان در بت پرستان رواج یافت و سپس به ادیان اعظم(!!!)نیز منتقل گشت و البته جای سوال دارد که این وجه تشابه بین مشرکین و خدا پرستان چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ایا خدا در مورد قربانی کردن جانداران با مشرکین هم عقیده است و تشنه خون موجودات زنده است؟



یکی دیگر از ثمرات بارز این عید فرخنده دعاهایی است که در شب قبل از فرا رسیدن این عید و در عید قربان توسط عده ای ساده دل که حتی از درک و فهم معنی انچه که میگویند عاجزند بیان میگردد.علت این دعاها چه میتواند باشد؟از خداوند تشکر و قدردانی میکنید که بر انسانها ترحم ورزید و با بخشندگی بی منتها از سر تقصیراتشان گذشت و فرمان قتل فرزندان انسانها به دست خود را باز پس گرفته؟نمی دانم فکر کردن تا چه میزان میتواند برای یک انسان سخت و دشوار باشد،زیرا که معمولا این گونه مراسم از هر نوع(جشن و شادی و غم و عزا)علامتهای سوال و پرسشهای زیادی را به همراه خود دارند که تنها کافی است انسان کمی با خود فکر کند و به میزان پوچ و تهی بودن این قبیل مسائل پی ببرد.ولی میل به ابله بودن و حرکات ناشایست دون شان انسان امروزه به امری عادی و نوعی عادت برای بسیاری از مذهبیون و اسلام گرایان تبدیل شده.جهالت گویی در وجود این افراد چنان رسوخ و نفوذ کرده که رهایی از ان جزء محالات به حساب می اید.اما امیدوارم که روزی انسانها به این اشتباهات فاحش و اشکاری که در زندگی خود مرتکب شده اند پی ببرند و با خرافات و اراجیف مذهبی به مبارزه بپردازند.
به امید ان روز

روز دانشجو،روز فریاد رهایی

16 اذر روز همبستگی تمامی دانشجویان ایرانی برای میثاق عهد با ان جوان مردانی است که به مبارزه با دیکتاتوری و استبداد و اختناق بر خاستند و سه شهید را در این راه گهر بار نثار روح ازادی ایران زمین کردند.16 اذر روزی است که به حق همه ما باید انرا الگویی برای مبارزات خود و ازادی ایران از دست ملایان پس از سرنگونی استبداد شاهنشاهی پهلوی قرار دهیم.روز گذشته،16 اذر ماه با وجود ترس و واهمه شدید اوباش حکومتی و سردمداران اراذل و اوباش مذهبی جوانان ما همچنان به خیابانها ریختند تا فریاد رسای ازادی را سر دهند.گرچه مانند همیشه فریادشان به مردم نرسید و خاموش گشت اما شروع یک جنبش انقلابی عظیم و پایبند به موازین حقوقی انسانها ریشه در همین حرکتهای به نسبت کوچک دارد.اما همین بس که رژیم ملایی با وجود همین ابزار ساده فریاد ازادیخواهی دانشجویان در سراسر کشور به خصوص پایتخت نیروهای انتظامی و بعضا ارتش را مستقر گردانیده بود تا هر گونه فریادی را خاموش سازد.پایه های سست حکومتی در میان مردم از همین حرکات رسوا کننده نیز به کلی مشهود است و بر هیچ کس نیز پوشیده نیست.
************
16 آذر 32 با شهادت سه قهرمان آن شريعت رضوي, قندچي و بزرگ نيا تنها 3 ماه پس از كودتاي 28 مرداد به حق روز دانشجو نام گرفت.
اما جنبش دانشجويي قبل از 16 اذر هم زنده بود و دژ تسخيرناپذيرش دانشگاه, همچون وجدان هميشگي بيدار ملت ايران ميخروشيد و دست ياري و پشتيباني پيشواي نهضت ملي ايران دكتر محمد مصدق را به گرمي ميفشرد تا اينكه سرانجام در سرفصلي نوين اين ميراث به راهگشايان جنبش انقلابي تقديم نمودند. آنها همگي از رهبران جنبش دانشجويي بودند كه پايه گذار اصلي ترين و سنگين ترين مبارزه رهاييبخش در دوران حكومت پهلوي بودند.
هم اكنون 54 سال از شهادت 3دانشجوي دانشكدهٌ فني دانشگاه تهران، شهيدان قندچي، بزرگ‌نيا و شريعت‌رضوي مي‌گذرد. آذر سال32، ‌هنگامي كه فقط چند ماه از كودتاي 28مرداد عليه حكومت ملي دكتر مصدق مي‌گذشت و رژيم كودتا مي‌خواست دستاوردهاي كمكهاي بي‌شائبهٌ سازمان جاسوسي آمريكا، سيا؛ همكاران انگليسيش، اينتلجنت سرويس؛ حمايت اراذل و اوباش درباري و پشتيباني روحانيون را در به‌ سلطنت رساندن دوبارهٌ محمدرضا پهلوي، به‌نيكسون، معاون وقت رئيس‌جمهور آمريكا، نشان دهد، دانشجويان مبارز دانشگاه كه درس ميهن‌پرستي را از مراد خود دكتر مصدق آموخته بودند با ابراز مخالفت خويش نشان دادند كه اگر چه حكومت كودتا بر جان و مال مردم مستولي گشته است ولي غيرت و عزت و شرف مردم و به‌ ويژه دانشجويان را نتوانسته از بين ببرد. اين دانشجويان بهاي مبارزه با رژيم كودتا را با تقديم اين شهيدان و اسيران و مجروحان ديگري پرداختند و بر عكس حزب مردم‌فروش توده در لحظهٌ ضرورت به‌ وجدان خويش پاسخ مثبت دادند و ننگ ابدي را نصيب رژيم پهلوي و اربابانش كردند.
ولي براي شناخت هر چه بيشتر جنبش هاي دانشجويي آن زمان بايد كه هر چه بيشتر با مشخصه هاي اين جنبش آشنا بود.
بطور خلاصه مشخصه‌هاي آن جنبش اصيل دانشجويي در ايران ،بدينگونه بود :
1ـ وابستگي نداشتن به حاكميت
2ـ ماهيت ضداستبدادي و ضداستعماري
3ـ ماهيت انقلابي و مبارزاتي مشخص ...
4ـ داشتن آرمان و هدف مستقل

و اگر بخواهيم فقط به‌همين چند نكته توجه كنيم و مشخصه‌هاي ريزتري را وارد نكنيم، مي بينيم كه جنبش دانشجويي، قبل از انقلاب ضدسلطنتي تقريباً همهٌ اين مشخصات را دارا بود، زيرا:
1ـ به رژيم پهلوي وابسته نبود بلكه خواهان سرنگوني آن بود.
2ـ عليه منافع امپريالسم و سلطهٌ قدرتهاي استعمارگر موضع داشت.
3ـ داراي ماهيت انقلابي بود و به‌همين دليل نيروهاي آن به‌عضويت سازمانهاي انقلابي و پيشتاز نبرد مسلحانه عليه رژيم پهلوي درمي‌آمدند.
4ـ داراي آرمان بود و به آزادي و استقلال ميهن و دموكراسي معتقد بود و براي آن مبارزه مي‌كرد.
در سال 39 در اثر تحولاتي كه در سياست هاي بين المللي روي داد دانشجويان مبارز نيز تهاجم سياسي خود عليه رژيم شاه را شروع كردند. يك گروه 25 نفره از دانشجوريان در دسته 5 نفره سراغ رهبر سنتي رفتند تا آنها را براي شروع يك حركت فراگير سياسي تشويق نمايند. اما اين رهبران با طرح اين كه شرايط فعلا مساعد نيست از وارد شدن به صحنه امتناع كردند. دانشجويان خود دست به كار شدند آنها طي اطلاعيه اي براي برگزاري يك تظاهرات سياسي فراخوان دادند كه مورد استقابل مردم قرار گرفت و با يك تظاهرات باشكوه 5 هزار نفره به ثمر رسيد. در جريان اعتصاب معلمان دكتر خانعلي توسط سرگرد شهرستاني به شهادت رسيد. اينجا بود كه تظاهركنندگان خواستار اعدام اين افسر قاتل و استعفاي شريف امامي از نخست وزيري شدند.
اعتصاب سراسري معلمان با برخورداري از حمايت بي دريغ دانشجويان و دانش آموزان كشور تا رسيدن به خواست هايش ادامه يافت. با پيروزي معلمان كشور دانشگاه ها نيز كه به دنبال درگيري دانشجويان و گارد تعطيل شده بودند پس از 66 روز دوباره گشوده شد.
در سال 40-41 دانشجويان با بسيج گروه هاي سياسي كه مضمون ضد رژيم سلطنتي داشت به كمك مردم سيل زده جنوب تهران پرداختند. همچنين در جريان زلزله قزوين و بوئينگ زهرا در سال 41 دانشجويان مبارز امداد رساني به مردم مصيبت ديده را شروع كردند. از زمره دانشجوياي كه به محل رفته بودند تيمي از مهندسين دانشكده فني بودند كه طرح خانه سازي زلزله زدگان را دنبال ميكردند. در اوايل بهمن ماه شاه كه در تدارك اعلام برنامه هاي به ظاهر اسلامي خود بود گروهي از شخصيت هاي سياسي از جمله آيت الله طالقاني و رهبران سياسي آن زمان را بازداشت كرد. در همين روزها بار ديگر دانشگاه سنگر خروشان آزادي مورد تهاجم گارد قرار گرفت و دانشجويان مضروب و مجروح شده و عده اي نيز دستگير شدند. دانشجويان به محض اطلاع از قيام مردم تهران در روز 15 خرداد در گروه هاي مختلف از دانشگاه تهران و كوي دانشگاه به سمت مناطق مركزي شهر حركت كرده و به قيام پيوستند.
شعار آنها اين بود: اصلاحات آري, ديكتاتوري نه.
موجي از تظاهرات و اعتصاب اغلب دانشگاه هاي ايران را فرا گرفت . دانشجويان بر اثر اين اعتصاب ها توانستند تغييرات مورد نظر خود را در آيين نامه ها و كادر آموزشي دانشگاه ها و نيز امورات صنفي به دست بياورند.
به محض انتشار خبر درگذشت دكتر مصدق به رغم مشكلاتي كه مزدوران رژيم پهلوي فراهم كردند دانشجويان مبارز به سمت احمد آباد حركت كردند تا مراسم خاكسپاري پيشواي نهضت ملي ايران را برگزار نمايند.
به دنبال برگزاري تظاهرات دانشجويان در تهران و تبريز, در خارج كشور و به خصوص در برلين نيز تظاهرات اعتراضي شديدي توسط دانشجويان ايراني در حمايت از دانشجويان داخل كشور و اعتراض به رژيم ديكتاتوري برگزار كرديد. همچنين به دنبال مرگ مشكوك و جانگذاز جهان پهلوان دانشجويان دانشگاه ها مراسم خاكسپاري تختي را به يك نمايش عظيم اعتراضي عليه رژيم ديكتاتوري پهلوي تبديل نمودند و نهايتا در جريان انقلاب ضدسلطنتي با همياري و جانفشاني دانشجويان مبارز و همه اقشار مردم ايران رژيم ديكتاتوري شاه سرنگون گرديد...
ياد پيشتازان جنبش دانشجويي شريعت رضوي, قندچي و بزرگ نيا گرامي باد...
با تشکر از وبلاگ همبستگی 16 اذر

محمد،پیامبر یا هوس ران

در آغاز مطلب اذعان مي نمايم كه محمد بشر بوده و هيچ گاه حامل پيامي آسماني از سوي هيچ آفريدگاري نبوده است . مگر آفريدگاري كه خود آفريده و نام آن را از بتي به نام الله به عاريت گرفته است . محمد نه مقدس است و نه قديسه !!!
محمد نيز همانند من و شما از انسان زاده شده و همانند ديگر انسان ها چشم از دنيا بسته است . محمد نيز همانند ديگر انسان ها مي خورده ، مي آشاميده به دفع حاجت مي پرداخته و مهمتر از همه اينكه از ساير انسان ها هوس ران تر و اسير آتش شهوت نيز بوده است .
در دين اسلام احكام راجع به طلاق و نكاح ، حدود تعيين محارم ، ارث ، حيض ، تعدد زوجات ، حد زنا ، سرقت ، قصاص و ديه و ساير احكام جزايي و مدني و همچنين نجاسات و محرمات و ختنه و ... يا مقتبس از شرايع يهود بوده است و يا عادات زمان جاهلي .
آنچه در ادامه مي آيد نمونه هاي كوچك و رسمي هوس راني محمد مي باشد و زنان صيغه اي او در اين مقال نمي گنجد .
ليست زنان محمد :
1. خديجه
2. سوده
3. عايشه : محمد در حالي كه 40 سال از عايشه بزرگتر بود ، او را در هفت سالگي به نامزدي خود در آورد.
4. ام سلمه
5. حفصه : دختر عمر
6. زينب : دختر جحش و همسر پسر خوانده پيامبر . ماجرا از اين قرار است كه روزي محمد سر زده وارد خانه زيد مي شود و چشمش به زينب كه عريان در حال حمام كردن بوده مي افتد و در آن هنگام آيه ي (فتبارك الله احسن الخالقين)(سوره مومنون آيه 14) از محمد در مي آيد و بدين ترتيب محمد پسرخوانده اش را به طلاق او وادار مي نمايد . و البته براي اينكه در ميان امت خويش به هوس راني متهم نشود چنين ادعا مي كند كه زيد مرضي داشت و بخاطر آن مي خواست زينب را طلاق دهد ، بدين ترتيب من براي اينكه او بي همسر نماند ، به عقد خويش در آوردم . (شما پيدا كنيد پرتغال فروش را ؟؟؟)
7. جويريه : از غنايم بني مصطلق
8. ام حبيبه : خواهر ابوسفيان
9. صفيه : غنيمت از قوم يهود .
10. ميمونه : در ازاي چند اسب او را به همخوابگي خود در آورد.
11. فاطمه دختر سريح
12. هند دختر يزيد
13. اسماء دختر سياء
14. زينب دختر يزيد
15.هيله
16. ماريه : غنيمت از مصر
17. اسماء دختر نعمان
18. فاطمه دختر ضحاك
19. ريحانه : سهم پيامبر از غنايم بني قريظه . وي هيچ گاه حاضر نشد زن محمد شود اما محمد او را در زمره كنيزاني قرار داد كه همخوابگي با آنان هيچگونه مراسم و تشريفاتي را ايجاب نمي كرده است .
20. ام شريك دوسيه
ليست فوق تنها اسامي زنان رسمي محمد اين پيامبر يگانگي ها است . حال آگاهان بگويند چگونه و به چه حسابي اين مرد هوس باز ديگر مردان را تنها به داشتن سه زن واجب كرده ، حال آنكه خود يكي از هوس ران ترين مردان عالم به شمار مي رفته و اين همه زن اختيار كرده است ؟!!!
جالب تر آنكه چگونه پيامبري كه زنان خود را پس از مرگ خود بر ديگران حرام كرده بود ، ديگران را به ازدواج پس از مرگ همسر توصيه مي نموده است ؟!!!
هموطنان گرامي بياييد يك بار سوره ي نساء را كه سوره ي زنان در قران مي باشد را بدون تعصب بخوانيم و آن را مقايسه نماييم با پيش پا افتاده ترين مفاد حقوق بشر !!!

افسانه های صورت های فلکی


انسان پیشین و پندار بافی های او در رابطه با صور فلکی که ساخته ذهن خود او بود و به این پندارهای خود نمایه واقعیت داده و به زعم خود برای آنها ریشه ی علمی!!! تراشیده است.
دب اکبر - خرس بزرگ - Ursa Major :بدون شک يکی از مشهورترين ستاره های درون اسمان هفت ستاره دب اکبر هستند که آنها دم و قسمت پايين تنه خرس را تشکيل ميدهند و بقيه اين شکل اين خرس توسط ستاره های کم نور تر کامل ميشود. دب اکبر سومین صورت فلکی بزرگ آسمان است.در اسطوره های یونان خرس بزرگ به دارای دو شخصیت است.. یکی به عنوان معشوقه ی Zeus و Adrasteia که Callisto نام داشت و دیگر به عنوان درختی که از زیوس موقعی که کودک بود نگهداری کرد. داستانهای بسیاری در مورد چگونگی تبدیل شدن Callisto به خرس بزرگ هست که ما به یکی از آنها میپردازیم. معمولا Callisto را دختر شاه آرکاد (قسمتی در یونان) که Lycaon نام داشت میدانند. ولی در یک داستان دیگر او را دختر پسر این شاه(Ceteus) میدانند.در این نسخه او ((Ceteus) صورت فلکی هرکول است که زانو زده و دست خود را به سمت خدا دراز کرده و به او برای تبدیل شدن دخترش به خرس التماس میکند.Callisto عضو و پیرو الهه ماه و شکار (Artemis) شد . او مانند Artemis لباس میپوشید و موهای خود را میبست. و خیلی زود به عنوان شکارچی محبوب و همراه Artemis شناخته شد. او قسم پاکدامنی و نجابت را برای Artemis خورد. یک روز وقتی Callisto در بیشه زیر سایه یک درخت دراز کشیده بود زیوس تغییر شکل داد و به او نزدیک شد(داستان کامل Ovid in Book II of his Metamorphoses) . زیوس خود را به شکل Artemis در اورد و Callisto را بغل کرد. قبل از اینکه دختر از وحشت کاری انجام دهد خود را به شکل واقعی بر گشت و به او تجاوز کرد.
یک روز گرم وقتی که گروه شکار به نزدیکی رودی رسیدند تصمیم به شکار گرفتند و Artemis لباسهایش را در آورد و بقیه را به رودخانه راهنمایی کرد. و Callisto در کمال بی میلی لباسهایش را در آورد و شکم بر امده او که نشانه ی حاملگی بود نمایان شد.Artemis او را رسوا کرد و از گروه خود اخراج کرد.بدترین زمان موقعی بود که او پسری به نام Arcas به دنیا آورد . هرا همسر زیوس که شوهر خود را میشناخت و این مسیله را فهمیده بود تصمیم گرفت که انتقام بگیرد. Hera موهای Callisto را گرفت و روی زمین کشید. بعد از آن روی دستها و پاهای Callisto موهای سیاه شروع به جوانه زدن کرد و دستها و پاهای او به شکل پنجه در آمدند و در آخر به شکل یک خرس در آمد.برای ۱۵ سال او در جنگل زندگی کرد و او به شکل خرس بود ولی مغز انسان داشت.روزی گروهی را مشغول شکار دید و پسر خود Arcas را بین آنها تشخیص داد. او سعی کرد به پسرش نزدیک شود ولی Arcas ترسید. او سعی کرد که خرس را متواری کند ولی در همان هنگام زیوس یک گرد باد فرستاد که هر دوی آنها را به آسمان برد و Callisto را به دب اکبر تبدیل کرد وArcas را به صورت فلکی Boötes تبدیل کرد.(در بعضی از داستانها او به خرس کوچک تبدیل شد)
Cancerسرطان :طبق افسانه های يونان قديم صورت فلکی خرچنگ توسط هرا Hera در آسمان قرار گرفت. هرا قسم خورده بود که هراکلس ( هرکول در اسطوره های روم) را بکشد ولی هر بار بخاطر قدرت هرکول شکست ميخورد.(هرکول فرزند زيوس با Alcmene بود ) هرکول يک گناه بزرگ انجام داده بود و برای بخشايش بايد از ۱۲ مرحله سخت را پشت سر ميگذاشت که يکی از آنها جنگيدن با مار ۹ سر به نام هيدرا بود. در هنگام جنگ بين هيدرا و هرکول الهه هرا خرچنگ را ميفرستد تا که به هرکول صدمه بزند ولی هرکول با يک ضربه پا پوست خرچنگ را ميشکند و اورا از بين ميبرد. به خاطر اين خدمت هرا نقش اورا در آسمان قرار ميدهد.

دخترکم

برای دخترکم لاله و آقای مینا با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
ای لاله ی من
تو می توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
دیگر نیم در بیشه ی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می خوانند امیدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

www.tubreh.blogfa.com

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد

کدامین مبنا و پایه ی محکمی دال بر ضرورت وجود یک پیشوای مطلق گرا و مسلط بر شئون مختلف زندگی انسان می تواند وجود داشته باشد ؟

هریک از آدمیان در بخشی از علوم متخصص و صاحب نظر هستند و فردی جامع العلوم که در همه آنها بتواند در مرتبه والا قرارگرفته باشد هیچ و قت یافت نخواهیم کرد( حتی ارسطو را که در زمان باستان وقتی که گستره علوم بسیار محدود بود بخاطر جامعیت در اطلاع از علوم مختصرآن زمان معلم اول لقب داده اند او نیز در ریاضی پایش لنگ بود) و عقل حکم می کند که در هر مسئله ای با کارشناس آن مشورت نماییم ولی این دلیل نمی شود که نظرات صاحب آن تخصص خاص را به حوزه های دیگر تعمیم داده و دیگر افکار او را در رابطه با مسایل خارج از تخصص او را در بست قبول نماییم.

اما با وجود این واقعیت آشکار که نیازی به مناقشه های جدلی طولانی ندارد عده ای از رندان با ابزار دین بر کول مردمان سوار شده و با وجود آنکه حوزه تخصص آنها محدود و در حد نقل اراجیفی چون نهادن پای چپ به هنگام ورود به دستشوئی و غسل ارتماسی و شک های مختلف به وقت نماز تجاوز نمی کند و حتی در نقل آن اراجیف تکراری 1400 ساله با یکدیگرتضاد آرای آشکار دارندمدعی سرپرستی انبوه مردم که درمیان انها اندیشمند و متفکر و ریاضی دانهای بزرگ وجود دارد می کنند و اعلام می دارند که ما جانشینان پیامبران الله (اگر الله مورد نظر ایشان واقعا وجود داشته باشد) سرپرستی این مردم نا آگاه !!! را بر عهده داریم و همچنانکه طفل صغیر که به بلوغ فکری نرسید نیاز به قیم دارد ما نیز از طرف پیامبران سرپرست و قیم این مردمان صغیر هستیم ( حال بماند که آیا در اصل پیامبری و جود داشته یا همه آنها دغل کارانی بوده اند که با استفاده از پرسشهای زیاد مردمان و احساسات آنها با حقه دریافت وحی که فقط خودشان قدرت رویت آنها را دارند و برای مردمان آگاه این همه گرفتاری بوجود آورده اند) در پاسخ اینان باید گفت همچنانکه وقتی غیر آخوند در مسایل دینی وارد می شود او را بخاطر عدم تخصص !!! تخطئه می کنید با کدامین معیار به وجود پستتان اجازه اظهار نظر در تمامی حوزه ها از اقتصاد گرفته تا سیاست و... می دهید در حالیکه نه سطر در مورد آن علوم خوانده اید و نه شاگردی استادان آن علوم را حتی برای مدت اندک کرده اید؟؟؟
والا حضرتان دغل کار لطفا افسار را به گردن خود آویزید زحمت ما کم کنید که اندیشه پیشگان می دانند مخور فریب زهد از عمامه زاهد – که در گنبد زبی مغزی صدا بسیار می پیچد
و رازی اندیشمند شجاع ایرانی در ازمنه قدیم با این تمامیت خواهی های به مبارزه برخاسته که من در این جا بخشی از آن را می آورم:
مساله رد نبوت از سوی حضرت رازی را دکتر ذبيح الله صفا هم در تاريخ ادبيات در ایران جلد اول صفحه 292آورده می نويسد : ( رازی راجع به نبوت می گفت چون خداوند عادل است همهً بندگان خويش را مساوی خلق کرده و هيچکس را بر ديگری برتری نداده است و حکمت بالغهً او برای رهنمايی خلق همه را بمنافع و مضار خود آشنا کند دراين باب به ميانجی حاجت ندارد و حتی اعتدال او اقتضا نمی کند که ازاين طريق ايجاد تفرقه ميان خلق نمايد و پيروان هر پيامبری را با ديگران به جنگ و ستيز وادار سازد و معجزات و مدعيان نبوت را نيز خدعه و نيرنگ ميدانست. »

_ در رابطه با صغیر پنداشتن مردم و ضرورت وجود قیم به کتاب ولایت فقیه از امام سیزدهم مراجعه شود همچنین در صورت عدم دسترسی بطور مفصل در صفحات آینده از این نوع مطالب اورده خواهد شد.

- در رابطه با علوم گرانقدر و ارزشمند اسلامی که دانستن ان درجه ای والا است!!! و فقط عده ای از نورچشمان خداوند افتخار اطلاع آن را دارند و به تبع آن خر پنداشتن مردمان و حق سواری را از ان خویش می پندارند به رساله های عملیه ایشان مراجعه کنند.و اینجاست که باید گفت:

ای شیخ آه از خرقه و دینداری تو- وای بر این حکم تبهکاری تو- گر تویی حرمت الله در این دیر تباه- ای خدا ننگ بر این حکم تبهکاری تو.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

جادو


وجه مشترک باورهای مرتبط با جادو این است که می توان با توسل به نیروهای غیرجسمانی شیطانی به شرارت دست یابید. برخی بر این باورند که میان نیات شیطانی و پدیدآمدن زخم یا حتی مرگ رابطه علت و معلول وجود دارد. اگرچه در بسیاری از جوامع، از قبیل جوامع مصری، یونانی، رومی، ژرمنی و حتی آفریقایی، ساحران و جادوگران را به اتهام جادوگری محکوم کرده اند، ولی در جوامع یهودی و مصری حتی اعتقاد به وجود جادو نیز جرم محسوب می شده است. در دنیای چند خدایی دوره باستان که ایزدان جهان زیرین و جهان مردگان، بخشی از جهان خدایان را تشکیل می دادند و هر رب النوعی از هر دو جنبه خیر و شر برخوردار بود. اعتقاد به جادو کاملاً متداول بود. اما اندیشه خدای واحد در یهودیت، سحر و جادو را نتیجه اعتقاد به کفر می دانست و همین انحراف از دین گناه به حساب می آمد. این همان نگرشی است که به مسیحیت نیز راه یافت و در نوع خود بسط داده شد.


تاریخچه اعتقاد به جادو در دوره مسیحیت، همان تاریخچه ای است که در باب شیطان شناسی کلیسا و نگرش آبای کلیسا نسبت به ادیان غیرمسیحی مطرح شده است. هر گاه نگرشی مخالف با مسیحیت بروز می کرد از دید کتاب مقدس عهد قدیم با صفاتی چون جادوگر، ساحر، افعی، ابلیس، لویاتان(Laviathan) و صاحب روح شیطانی شخص می گردید و از نگاه عهد جدید، چنین نگرشی متعلق به شیطان یا دیو شریر تلقی می شد، به رغم تمایل به دگردیسی نیروهای فوق طبیعی به نیروهای خیر و شر، در عصر مسیحیت، رویکرد قرن اولیه مسیحیت درباره سحر و جادو، اغلب یادآور خدایان سه گانه هکات(Hecate) و نیز دیانا(Diana) بود که باید با نیروی دین بر آنها چیره شد. تا مدت ها، کلیسا سحر و جادو را کفر به حساب می آورد و نه ارتداد؛ اما این باور عام که سحر و جادو می تواند صدمه بزند و حتی منجر به مرگ شود، به ویژه تهدیدی برای جان شخص حاکم به حساب می آمد، سبب شد تا با چنین نیروهایی به شکلی جدی تر برخورد شود. به همین دلیل، در قوانین مدنی امپراتوری مسیحی روم، همچون امپراتوری های بت پرست گذشته، موادی به ممنوعیت سحر و جادو اختصاص یافت. این برخورد، در زمان آگوستین قدیس که جادو را عهد و پیمان با شیطان برمی شمرد، به اوج خود رسید و سبب شد تا کلیسا در برابر آنانی که معروف به جادوگری بودند، برای حفظ موقعیت خود، به اقداماتی جدی دست زند.


آرای آبای کلیسا پیش از عصر اصحاب مدرسه، در متنی از نویسنده ای گمنام تحت عنون احکام مذهبی(Conon Episcopi) یا رسالات مذهبی(Capitulum Episcopi) آمده است. این احکام از سوی رجینو از اهالی پروم(Regino of Prum)ح. 900 م.) ثبت گردید و به قوانین کلیسا منظم شد. مطالبی که بعدها برای مدتی حدود هشت قرن مورد بحث و جدل قرار گرفت، از همین رساله سرچشمه گرفته اند. نویسنده این رساله میان افرادی که با پیروی از «فنون ویرانگر سحر و جادوی منشأ گرفته از شیطان» دست به شرارت می زنند، و «عجوزه هایی که تصور می کنند می توانند با کمک دیانا بر وحوش سوار شوند... و در آسمان به این سو و آن سو بروند». تمایز قایل می شود. او گروه اول را مرتد می نامد و گروه دوم را دیوانگانی به حساب می آورد از ارواح پلید در وجودشان لانه کرده اند. نویسنده این رساله، «پرواز شبانه» را با «توهمات شبانه» مقایسه می کند و «حلول روح» را به رساله های خرقیال، یوحنا، و بولس استناد می دهد و نتیجه می گیرد، «هرآنکه می پندارد مخلوقات، بدون خواست پروردگار، می توانند به مخلوقی از نوعی دیگر مبدل شوند، بی شک کافرند.» در اینجا «کفر» در معنی عهد و پیمان بستن یک جادوگر با شیطان است و از توهمات شبانه تمایز می یابد. با وجود این، در قرون بعد و متأثر از مباحث مدرسیون در باب نیروی فرشتگان و شیاطین و شخصیت دوگانه و نیز تثبیت دادگاه های تفتیش عقاید، این تمایز رفته رفته از میان رفت. در این دوره آنچه باقیمانده از رسوم دوران بت پرستی بود، خواه به صورت یک اعتقاد، و خواه به شکل یک عمل، با تأیید بازپرسان دادگاه ها که در شیطان شناسی تخصص یافته بودند، پرستش شیطان به حساب می آمد. حتی اعتقاد به «چشم زخم»، «نفرین»، «طلسم»، و جز آن، از نگاه کلیسا شیطانی تلقی می شد. برای کشف این باورها، مطالعات وسیعی درباره باورهای محلی صورت گرفت و در قالب کتاب ها و رساله های متعددی انتشار یافت. گاه نیز اعترافات متهمان در زیر شکنجه به مطالب این کتاب ها ضمیمه می شد.


بازپرسان دادگاه های تفتیش عقاید و نیز قضات پروتستان به کمک همین اعترافات، دستورالعمل های بازپرسی را در قرن پانزدهم می نگاشتند. از جمله این کتاب ها می توان به ضربه به جادو(Mallus malefiarum ) نوشته کرامر(Kramer) و اشپرنگر(Sprenger) و نیز در قرن شانزدهم به بازپرسی از جادوگران(Disquisitiones magicae) (1601 ـ1599 نوشته مارتین دل ریوMartin Del Rio))، کتاب شیطان شناسی(Daemonolatreia) (1595) نوشته نیکولاس رمی(Nichalas Remy)، کتاب جادوگران شیطانی(De magorum daemonomania)(1581) نوسته ژان بودن(Jean Bodin) ، یا گفتارهایی در باب جادو(Discours des sorciers ) (1601 ـ 1590) نوشته هانری بوژه (Henri Boguet) اشاره کرد. جالب اینجاست که هر تلاشی برای مصون ماندن از کفر پنهان، به خطری بزرگتر منجر می شد و کار به جایی می رسید که تصور می رفت قدرت شیطان کمتر از قدرت خداوند نیست.


در آن ایام، دو شرط اصلی، یکی قانونی و دیگری کلامی، در تعیین نوع تعریف جادو در قانون مدنی و قانون شرع حائز اهمیت اصلی بود. یکی، اتحاد تئوکراتیک کلیسا و دولت در میان ملت های مسیحی سبب شد تا هر کفری خیانت به شمار رود. در قرن سیزدهم، پاپ اینوست [= بی گناه] سوم در پیمان نامه ای با امپراتور فریدریک دوم، چنین اعلام می دارند که «اهانت به درگاه باریتعالی، جنایتی بالاتر از اهانت به درگاه امپراتور است». با احیای چنین قوانینی، اهانت به خداوند از طریق جادوگری همان مجازاتی را یافت که اهانت به امپراتور. این مجازات چیزی نبود به جز اعدام محکوم. از این طریق براندازی ارتداد از طریق دادگاه های تفتیش عقاید و قدرت اصحاب مدرسه شکلی قانونی به خود گرفت. دوم، تثبیت این امر که هر نوع جادویی کفر و ارتداد به حساب می آید. در نیمه دوم قرن سیزدهم و طول قرن چهاردهم، این موضوع همواره مورد بحث بوده است. الکساندر چهارم در فتوایی اعلام می کند «جادوگرانی که شیطان را محترم می دارند مرتد به شمار می آیند».


این فتوا مطلب تازه ای نبود. پیش از این نیکولاس ایمریک(Nicholas Eymeric) در رساله راهنما(Dierctorium) (1376)، میان جادوگران «ساده» و «کافر» به چنین تمایزی قایل شده بود و جادوگرانی را که شیطان را محترم می داشتند کافر به حساب آورده بود. لذا (Lea) مشکل عمده دادگاه های تفتیش عقاید را تعیین حد جادوگری می داند، زیرا این دادگاه ها تنها به اعمال جادوگری توجه نداشتند و گرفتاری اصلی شان عقایدی بود که در میان مردم رسوخ کرده بود. یکی از منابعی که تمامی عقاید و نیز اعمال جادوگری را ارتداد به حساب می آورد، رساله ای است به سال 1398 م. که در دانشکده الهیات دانشگاه پاریس به رشته تحریر درآمده است. در این رساله میان عقاید خرافی و رابطه ای ضمنی با شیطان پیوندی ناگسستنی در نظر گرفته شده است که پیامدهای این پیوند از جانب خداوند و طبیعت قابل پیش بینی نیست. در رساله اشعیا چنین آمده است که «ما با مرگ پیمان بسته ایم و با روح عهد و میثاق». این آیه تا زمان آگوستین قدیس تلویحاً به معنی احتمال پیمان با شیطان تلقی می شد و توضیحی بود برای برتری قدرت جادوگران نسبت به انسان و نیروهای طبیعی. به عبارت ساده تر، جادو همانند کفر، دشمن دولت، انسان و سعادت او تلقی می شد. مارتین لوتر نیز در این مورد راه بهتری در نظر نمی گیرد و با تأکید بر عبودیت انسان در برابر پروردگار اعلام می کند «آیا جادوگری که نشانگر طغیان در برابر خداوند و سرسپردگی نسبت به شیطان است، شایسته مرگ نیست؟»


پیش از آنکه احتمال نظری جادوگری مورد بحث و بررسی قرار گیرد، آلونز و سالازاری فریاس(Alonso de Salazar y Frias) بازپرس اسپانیایی دادگاه های تفتیش عقاید، و ساموئل هارس نت (Samuel Harsnett) اسقف انگلیسی در مورد شواهدی به بحث و بررسی پرداخته اند که برخی جنایات را منتسب به جادو دانسته اند. باور به شیطان و قدرتش به تدریج و به دلیل همین تفتیش ها رشد کرد. در این مورد می توان این باور را که شیطان موجب اوهام می گردد، بازگشت به وضعیت قرن دهم میلادی و کتاب احکام مذهبی دانست. این امر باعث شد تا در قرن شانزدهم و هفدهم رساله های متعددی درباره عقل سلیم و تشخیص «وهم» نگاشته شود. از جمله این نویسندگان می توان به رجینالد اسکات(Reginald Scot)، جان ویر(John Weyer)، فریدریش فن اشپه(Friedrich von Spee)، و حتی بالتازا بکر(Balthasar Bekker) اشاره کرد که با استناد به انجیل اعلام می دارد، «هیچ روحی شریری نباید بدون انکار وجود شیطان زنده بماند». این باور در میان کالونیست ها نیز رواج یافت و جالب اینجاست که به رشد باورهای کفرآمیز انجامید و اعمال جادوگری به شکلی زیرزمینی فراگیر شد.


اعتقاد عامه به جادو تا قرن هجدهم میلادی به تدریج کاهش یافت. به دلیل این امر را می توان به رشد خردگرایی و نیز تردید نسبت به معجزات و رفتارهای فوق طبیعی دانست. به این ترتیب رفته رفته خرافه پرستی و اعتقاد به عوامل فراطبیعی تنها در میان قشر کم سواد باقی ماند.


در دوره رمانتیسم توجه ادبا به باورهای جادویی به دو رویکرد محدود شد و این دو رویکرد تا قرن بیستم به همان شکل ادامه یافت. یکی از این دو رهیافت، مطالعه جادو به منزله موضوعی تاریخی بود که خود را در ادبیات نیز می نمایاند. جادو در متون ادبی، چه از جنبه طنز، نظیر تام اوشانتر(Tam O Shanter)(1791) نوشته برن(Burn)، و چه از جنبه تراژیک، مانند موبی دیک(Moby Dick) (1851) نوشته ملویل(Mleville) مورد نقد و بررسی قرار می گرفت. دو اثر گویا (Goya) نیز به نام هوس ها(Caprihos) ونقش های سیاه(pinturas negras) تمایل به طرح مسائل جادویی را در ادبیات نشان می دهد. رهیافت دوم، مطالعه جادو از منظر مردم شناسی است که با پژوهش های یوزف انه موزر(Joseph Ennemoser) و کتاب تاریخ جادو(History of Magic)(1854) آغاز می شود.


جادو در این دسته از پژوهش ها به مثابه بازمانده ای از مذاهب اولیه اروپا و دیگر نقاط جهان در نظر گرفته شده است و مطالعه تطبیقی آنها مورد توجه بوده است. روان شناسان نیز همچون ساموئل هیبرت(Samual Hibbert) در کتاب مختصری در باب فلسفه توهم(Sketches of the philosophy of Apparitions) (1825) به جادو به مثابه نوعی بیماری ذهنی و روانی اشاره کرده اند. در قرن بیستم، توجه متخصصان بیشتر به جادو در آفریقای سیاه جلب شد. در کنار این پژوهش های مردم شناختی، بحث درباره چند و چون نگرش اروپاییان قرون وسطی به مسئله جادو همچنان ادامه دارد. آنان با این باور که خداوند متعال است، نگرشی را نشان داده بودند که از قدرت الهی می کاست و وحدت را به نوعی ثنویت مبدل می کرد.



پس از خواندن این مطلب کمی با خود فکر کنید و مقایسه ای بین جادو و مذهب داشته باشید.از نظر شما کدام یک به معنای حقیقی جادوگری نزدیکتر است.با توجه به تمام افسانه سرایی ها و دروغ بافی هایی که در کتب به اصطلاح اسمانی و روایات مذهبی وجود دارد از افسانه ادم و حوا گرفته تا به موسی و گشودن دریا توسط او و سخن گفتن عیسی در حالی که تازه از مریمی که حتی ازدواج نکرده بود متولد شده بود و محمدی که از دل صخره شتر به بیرون می اورد و تار عنکبوت و لانه کبوتر بر در صخره در یک چشم بر هم میزند همه اینها چنان کارهای اعجاب انگیزی در پس پرده معجزه انجام میدهند که هیچ عقل سلیمی وقوع انرا در عالم واقعیت متصور نیست اما با این حال یک عده ای از مردم ساده به خاطر یک سری تردستی های ساده و موهوم امیز باید به جرم جادوگری کشته شوند.البته لازم به ذکر است در طول تاریخ بسیاری از دانشمندان و فیلسوفان به دلیل دگراندیشی و بیان مفاهیم و مسائل علمی به جادوگری و همدستی با شیطان و کفر در درگاه خداوند متهم شدند زیرا که جامعه کثیف مذهبی تحمل هیچ گونه پیشرفت و خردگرایی ای را در تضاد با عقاید متحجرانه خودش پذیرا نبود و نیست و نخواهد بود گرچه امروزه به اسم دموکراسی ان هم عموما در مورد دین یهود و مسیحیت اندکی از این رویکرد کثیف خود کاسته اند اما در ذات قضیه هیچ چیز تغییر نکرده است.

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

29. مكتب آخونديسم (تشيع)يعني ، رخوت ، سستي گريه و غم ودر نهايت به خواب نمودن مردمان


در نمايشنامه نويسي سه سبك وجود دارد 1. كمدي(خنده آور)2. تراژدي ( جنگ، حزن وغم) 3.درام( تركيبي از شادي و غم) اين سه سبك بر گرفته از نوع زندگي مردمان در گذر زمان با فرهنگها و اداب مختلف است .فرهنگهايي كه انديشمندان آنرا را ز به دو نوع كميك (شادي)و تراژيك(غم آلود )تقسيم نموده اندوبا توجه به پارامترهاي گوناگون موجود در فرهنگها و مقايسه ميزان ضرايب شادي و غم تفكيك نموده و مشخص مي سازند بطور مثال فرهنگ مردم انگليس را با توجه به روحيه شاد مردمانش و تعداد انبوه كارناوال هاي شادي در مراسمش از نوع كميك شمرده اند. اما سواي انواع فرهنگهاي موجود تاكيد ما بر مقايسه فرهنگ ايران در قبل و بعد از اسلام است . فرهنگ مردم ايران قبل از اسلام را با توجه به پارامترهاي مختلف يك فرهنگ شاد دانسته اند كه من در اينجا به دو نمونه اشاره مي كنم:
1.در ايران قبل از اسلام تقسيم بندي به نام هفته وجود نداشت بلكه 30 روز ماه را به نامي نامگذاري نموده و با آن ،روزها را مشخص مي نمودند روز اول را،هرمزد2.بهمن3.ارديبهشت4شهريور5.سپندارمزد(همان اسفند كنوني)6.خورداد7.امرداد8دي به آذر 9.آذر10آبان...16مهرو...و در ماهي كه نام روز و ماه باهم برابر مي شد در آن ماه آن روزرا جشن مي گرفتند چنانكه روز شانزدهم مهر كه نام روز و ماه باهم برابر است زمان جشن مهرگان بوده است كه يكي از دو جشن بزرگ ايرانيان باستان بوده است. يا روز پنجم ماه اسفند كه نام روز و ماه يكسان مي شده ايرانيان باستان جشني به نام روز زن به احترام مقام بانوان برگزار مي كردند در آن روز دختران از كارهاي منزل آزاد بوده و مردان و فرزندان علاوه بر دادن هدايايي تمام كارهاي منزل را هم انجام مي دادند تا از زحمات آنان قدر داني كرده باشند( آخوندها ريا كار تزوير پيشه از بي اطلاعي مردم از فرهنگ بوميشان استفاده كرده و با اعلام تولد فاطمه بعنوان روز زن چنين وانمود ميكنند كه آنان تنها پاس نگهدارندگان مقام و جايگاه زنان هستند و لا غير!!!) يا ايرانيان روز نوزدهم فروردين را كه باز نام ماه و روز يكي مي شده روز جشن مردگان گرفته و با انجام مراسمی ياد در گذشتگان را پاس مي داشتند كه عيد سياه رسمي است كه ريشه آن نه به اسلام بلكه نشات گرفته از اين رسم ايرانيان باستان مي باشد. بنابراين به فرهنگي كه علاوه بر جشن هاي مختلف در هر ماه يك جشن داشت جز فرهنگ شاد چيزي نمي توان نام گذاشت.
2. رسوم رايج در ميان اقوام ايراني كه ريشه در فرهنگ كهن آنها دارد و بخاطر حفاظت مردمانش در هجوم بيگانگان دستخوش تغيير و تبديل نشده است اگر نگاهي بيفكنيم سراسر شادي و رقص بينيم .رقص مخصوص كردان ، تركان ، بلوچها ، گيلكها و... حتي از نظر انديشمندان كه مكتب صوفي گري را يك مكتب اختراعي توسط ايرانيان براي تداوم فرهنگ خود در قالبهاي انحرافي از اسلام مي دانند و يكي از اركان آن سماع ( كه همواره موردي براي تكفير آنان از سوي فقهاي اسلام بوده است) است كه آن را نشان حضور روحيه شاد و سكر آور ايرانيان در دين خشك و حزن اسلام مي دانند كه ايرانيان به زيركي به اين شكل وارد در شعبه هايي از دين مبين!! كرده اند.
اما فرهنگ بعد از اسلام ما بخصوص بعد از صفويه و رواج تشيع چه چيزي جز غم و اندوه براي اين مردم داشته است . مردمي كه امروزه حزن و شادي را از زبان اندوه پيشگان مي شنوند و اگر بيسواد باشد نمي تواند تشخيص دهد كه مداح بوزينه صفت مدح مي سرايد يا بمانند جغد مرثيه مي گويد.مذهبي كه ايام غمش بر حسب روايتها دو تا دوتا است و به هنگام تولد ائمه شان مدحشان بدتر از تعزيه شان است .مكتب آخونديسم و سلطنتي ، وراثتي شيعه بزرگترين مروج روحيه رخوت و كرختي در ميان مردم است و با تحريك احساسات منفي مردم سعي در به خواب نمودن توده براي رسيدن به اهداف و يا حفظ منافع گروهي تزوير كار بنام آخوند آيت الله ، آيت الله العظمي و نايبان امام زمان موهوم است . شايد از خود بپرسيد كه ريشه هر دو فرهنگ كميك و تراژيك مربوط به احساسات آدمي است چرا اينان از اين برادر دو قلو بر يكي وقعي ننهاده و ديگري را آنقدر بزرگ نموده اند كه گاهي اين شائبه بوجود مي آيد كه مگر اين برادر غم برادر ديگر هم بنام شادي دارد؟؟؟دليل اين همه رواج و اهميت دادن به مراسم گريه و تعزيه و مرثيه اين است كه برخلاف شادي كه انسانها دچار هيجان و شعف شده و توان پاسخ گويي و اعتراض را دارند به هنگام گريه آنقدر بي انگيزه و سست مي شوند و دنيا را كدذر مي بينند که قدرت فكر كردن به گرفتن كمترين حقوق خود را ندارند و جهان را سر بسر هيچ و پوچ مي بينند و اين دقيقا همان روحيه اي است كه تزوير كار دين مدار مي خواهد تا خر مراد خويش براند يعني مردمان را در خواب نموده و منافع بيشتر بدست اورد و يا منافع موجود خود را از خطر اعتراض مصون نگه داشته و حفظ نمايد. و مردم غافل و سيه روز،دل خوش به اين خواب خوشند و هرچه انديشمنداني چون فرويد و ماركس و ابوالعلا معري ، رازي وامثال راوندي ها داد مي زنند كه اي مردم دين افيون(بي حال كننده و سست كننده) شماست داد بر حقشان به جايي نمي رسد در پايان شعر زيبايي از ابوالعلا معري را بعنوان حسن ختام مي اورم:
گمرهان گمرهان بهوش آيد – كاين ديانات حيله قدماست
آنچه مي خواستند بر ربودند- حيله گر مرد و سنتش برجاست.

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

اغاز

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خاموشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو افتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامالی
کی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگاه می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب، شب علیلی بود